درمان افسردگي
در قديم بیماران دچار افسردگي را یا درمان نمیکردند، یا تحت رواندرمانی درازمدت مبتنی بر بینش قرار میدادند. از دادههای فعلی عینیترین تأیید به نفع شناختدرمانی، رفتاردرمانی، و دارودرمانی به دست میآید. ترکیب دارودرمانی با شناختدرمانی یا رفتاردرمانی شاید مؤثرترین درمان برای این اختلال باشد.
شناختدرمانی: شناختدرمانی فنی است که در آن روشهای جدید فكر كردن و رفتار کردن به بیمار آموزش داده میشود تا آنها را جايگزين باورها و افكار منفی و معیوبی کند که در مورد خويش، جهان، و آینده دارد. این برنامه درمانی در كوتاه مدت صورت مي گيرد و مشكلات فعلي انسان ها را رفع مي كند.
رفتاردرمانی: رفتاردرمانی اختلالات افسردگی بر این نظریه مبتنی است که دليل افسردگی كمبود تقویت مثبت براثر جدایی، مرگ، یا تغییر ناگهانی محیط است. در این نوع درمان برای رسیدن به اهداف خاصی که باعث افزایش فعالیت، فراهم ساختن تجارب خوشایند، و آموختن نحوه آرامسازی (relaxation) به بیمار میشود، از شیوههای گوناگونی استفاده میکنند. اعتقاد بر این است که ایجاد تغییر در رفتار شخصی بیمار افسرده مؤثرترین راه برای تغییر افکار و احساساتی است که همراه با آن رفتار در فرد افسرده وجود دارند. رفتاردرمانی اغلب برای درمان احساس درماندگی آموخته شدهای به کار میرود که برخی از این بیماران دارند؛ به نظر میرسد این گونه بیماران در برخورد با همه مشکلات زندگی، احساس ناتوانی از خود نشان میدهند.
رواندرمانی بینشمدار (روانکاوانه): رواندرمانی فردی بینشمدار رایجترین اسلوب درمان اختلال دیستایمی است و خیلی از بالینگران آن را درمان انتخابی این اختلال میدانند. در این رویکرد درمانی سعی میشود نحوه پیدایش و دوام علایم افسردگی و خصایص غیر انطباقی شخصیت را به تعارضهای حل نشده ابتدای کودکی ربط دهند. با استفاده از این درمان، فرد میتواند به معادلهای افسردگی (از قبیل سوء مصرف مواد) یا به احساس طرد شدگی در کودکی که مقدمه و شکل اولیه افسردگی در بزرگسالی است، بصیرت پیدا کند. دوسوگرایی موجود در روابط فعلی بیمار با والدینش، دوستانش، و افراد دیگری که در زندگی روزمرهاش وجود دارند، بررسی میشود. همین که بیمار بفهمد چطور سعی میکرده نیاز مفرط خود به تأیید دیگران را ارضا کند تا بتواند با اعتماد به نفس اندک خود و سوپرایگوی سختگیر خود مقابله کند، به یکی از اهداف مهم درمان دست یافته است.درمان افسردگي
درمان بینفردی: در درمان بینفردی اختلالات افسردگی، تجارب بینفردی فعلی بیمار و راههای مدارای او با استرس بررسی میشود تا او بتواند به کاهش علایم افسردگی و بهبود اعتماد به نفس نایل آید. درمان بینفردی از حدود دوازده تا شانزده جلسه هفتگی تشکیل میشود و همراه با آن میتوان داروهای ضد افسردگی را هم تجویز کرد.
خانواده درمانی و گروهدرمانی: با استفاده از خانوادهدرمانی میتوان به بیمار و نیز خانوادهاش کمک کرد تا با علایم افسردگی کنار آیند، به ویژه وقتی که به نظر میرسد یک سندرم نیمهعاطفی زیستی در کار است. با گروهدرمانی میتوان به بیماران منزوی کمک کرد تا برای غلبه بر مشکلات بینفردیای که در موقعیتهای اجتماعی پیدا میکنند، راههای جدیدی را یاد بگیرند.
دارودرمانی: به دلیل این اعتقاد نظری کهن و رایج که اختلال دیستایمی در درجه اول اختلالی با عوامل روانی است، بسیاری از روانشناسان باليني از مصرف ضد افسردگیها در بیماران مبتلا به این اختلال خودداری میکنند. اما در مطالعات بسیاری دیده شده که درمان این اختلال با ضد افسردگیها موفقیتآمیز بوده است. این دادهها در مجموع حاکی از آن است که مهار کنندههای انتخابی بازجذب سروتونین (SSRIs) و نلافاکسین و بوپروپیون برای درمان بیماران مبتلا به اختلال دیستایمی مفید هستند. مهار کنندههای منوآمین اکسیداز (MAOIs) در زیرگروهی از بیماران مبتلا به اختلال دیستایمی مؤثرند؛ زیرگروه مذکور از این بیماران به تجویز معقول و منطقی آمفتامینها نیز پاسخ میدهند.
بستری کردن: معمولاً بستری کردن بیماران دچار افسردگي هستند ضرورتی پیدا نمیکند، در صورتي كه علايم افسردگي در بيمار شديد باشد. عدم توانايي عملكرد اجتماعي و عملكرد شغلي به وضوح مشخص شده باشد، به روشهای تشخیصی دقيق تري احتياج پيدا شود ويا در افكار فرد فكر خودكشي وجود داشته باشد، همگی مواردی ضروری برای بستری کردن است.
منبع: ساینس دیلی
به نظر منم دیگه سعی نکنید با اون خانم ارتباط داشته باشید چرا که به جز ضربه روحی و شکست دوباره چیزی برای شما نداره، شما هنوز خیلی جوان هستید خیلی موقعیت ها دارید که میتونید به بهترین نحو ازش استفاده کنید، بهترین سن برای تفریح و گردش دارید پس از لحظاتتون استفاده کنید و با افکار منفی خرابشون نکنید.به خودتون باور داشته باشید و به خودتون بگید هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه مانع خوشبختی و شادی من بشه کسی نمیتونه آرامش منو بهم بزنه.
سلام دوست عزیز
شما الان این حالات روحی رو دارین :
1- احساس غم
2- حس پوچی و بی انگیزگی اینکه انگیزه ای برای کارو درس نداری
3- زودرنجی و کج خلقی
4- ناامیدی
5- احساس گناه یا بی ارزشی بودن بدون دلیل
6- عدم تمایل نسبت به انجام امور مورد علاقه خود مثل بازی ، سرگرمی ، تفریح
7- داشتن مشکلات ارتباطی با اطرافیان در خانواده و محیط کار
ببینید دوست عزیز تنها کسی که می تونه به شما کمک کنه خود شما هستید ضمن اینکه دوستان فقط راهنمایی میکنند ولی شما خودتون باید مصمم باشید.سعی کنید خودتون رو در شرایطی بذارید که انگار میخواید همه چیز و از صفر شروع کنید به کلاس یوگا برید که بتونید ذهنتون رو جمع کنید فکرتون رو مثبت کنید، هر وقت دیدید افکاری منفی میاد سراغتون خودتون رو سرگرم کنید بیرون برید با دوستاتون تفریح و گردش برید، با درستون مشغول بشید برای اینکه توی خونه فکرتون مشغول نباشه و تمرکز لازم رو برای درس خوندن داشته باشید به کتابخونه برید یا با دوستاتون قرار درس خوندن بذارید و با اونا درس بخونید.منزوی نباشید توی جمع خانواده باشید.سعی کنید با جنس مخالف ارتباط نداشته باشید تا ذهنتون آرامش پیدا کنه و بتونه افکارتون رو جمع کنید.
مشکل اصلیم به همین موضوع ربط داره، تو این 4 سالی که با این دختر در رابطه بودم خیلی از جنبه های بد طرف رو خواستم چشم پوشی کنم ازش و دوباره اعتماد کردم بهش برای چندین و چند بار ولی متاسفانه هر بار با شکست روبرو شدم و همین مسئله باعث شده که تو هر کاری که میخوام شروع کنم انتظار شکست دارم و بعدش شکست میخورم.! اعتماد به نفسم رو از دست دادم، الان نمیدونم چجوری باید یه زندگی نو رو شروع کنم به خودم و زندگیم و درسم و مسائل مهم زندگیم برسم به آینده ام فکر کنم جای اینکه غصه گذشته رو بخورم ، نمیدونم چجوری اینکار رو بکنم که با شکست روبرو نشم و دوباره ناامیدتر از قبل!
الان به نظرتون مشکل اصلی شما چیه؟ چه کمکی از دست ما بر میاد و از ما چه انتظاری دارین؟
تصمیم خودتون در قبال مسائل اخیر چیه؟آیا هنوز هم قصد ازدواج با ایشون رو دارین؟
سلام پسری هستم 21 ساله و دانشجو.حدود 4 سال پیش با دختری آشنا شدم به شدت بهش وابسته شدم و بعد از 1 سالگی که وارد دانشگاه شدیم نسبت به من سرد شد و فهمیدم با کسی دیگه دوست شده و رابطمون از طرف اون تموم شد من خیلی افسرده شدم و بعدش شروع کردم به سیگار کشیدن حدود 9 ماه بعدش دوباره برگشت و اومد تو زندگیم گفت پشیمونه منم قبول کردم اینبار رابطمون خیلی بیشتر شد یعنی دیگه اون رابطه احساسی قبلی نبود و من به ازدواج فکر میکردم اما همیشه بهمونه میاورد تا 3 ماه پیش که کاملا رابطمون تموم شد.اما الان خیلی اذیت میشم.مشکلات دیگه ای هم دارم مشکل مالی و درسم هم خیلی عقب افتادم.خیلی زود عصبی میشم وبا خونواده بدرفتاری میکنم و بعدا پشیمون میشم.حالا نه فقط به خاطر تموم شدن رابطه م به خاطر همه مشکلاتی که دارم احساس ناامیدی شدیدی میکنم.احساس خستگی شدید افسردگی شدید دارم.هر وقت خواستم از نو شروع کنم شکست خوردم به خاطر مشکل مالی هم نتونستم برم پیش مشاور یا روانشناس.تا اینکه سایت شما رو پیدا کردم.اگه راهکاری به دهنتون میرسه کمکم کنید.
1- توقعتون رو از خودتون با واقعیات و توانایی های فردی و شرایط محیطی و اجتماعی تنظیم کنیدو با حدیث و نشاط و روحیه بالا به فعالیت و تلاش برای رسیدن به اهدافتون اقدام کنید.
2- آرمان ها و اهدافی که دست نیافتنی هستند را دور بریزید، موفقیت هایی رو که تا الان به دست آوردین رو در نظر بگیرید: مثلا همین که به مقطع ارشد رسیدین خودش یک موفقیت محسوب میشه.
3- خواسته ها و تمایلات خودتون رو با سطح توانایی هاتون هماهنگ کنید.مقایسه نکنید خودتون رو با دیگران.اگر می خواهید خودتون رو با دیگران مقایسه کنید ،کسانی را انتخاب کنید که وضعشان از شما خراب تر و بد تر است.مثلا شخصی که موقعیت خانوادگی خوبی ندارد و… در این صورت بیشتر قدر داشته های خودتون رو میدونید.
4- نشاط خودتون رو حفظ کنید و هیچ وقت خودتون رو بیمار و ضعیف به حساب نیارید میشه کلاس های ورزشی برید.
5- به فعالیت های فرهنگی ، هنری ای که دوست دارید و مورد علاقتون هس بپردازید.
6- توکل به خدا رو هم فراموش نکنید.
نمیشه بیاید تلگرام مشاور ؟
سلام شما می توانید با لینک تلگرام مربوط به این سایت وارد کانال مربوطه شوید.
سلام
ببخشید من اولین بارم هست تو این سایت میم همین جا می تونم با مشاور صحبت کنم ؟
سلام شما می تونید همین جا سوال بپرسید و پاسخ تون رو دریافت کنید
خیلی وقت ها علت افسردگی و رسیدن به احساس پوچی و ناامیدی به خاطر این هست که برنامه ریزی دقیق نداریم و عجول هستیم.مثلا بعضی ها دوست دارن که خیلی سریع پولدار بشن ! فوری مشکلاتشون حل بشه ، مشکلاتی که طی چند سال ایجاد شده رو یک شبه میخان که حل بشه.در حالی که این عالم، عالم اسباب و علل است و هر کاری از طریق خود انجام می شود.با برنامه ریزی صحیح بر اساس داشته ها و ظرفیت ها و توانمندی ها و همینطور با توکل به خدا میشه به موفقیت رسید.
افسردگی و پوچی معمولا از سرگردانی ناشی میشه ؛ کسی که نداند ” از کجا آمده؟آمدنش بهر چه بود؟و به کجا می رود آخر؟ سرگردانه.اگه این سه سوال برای یه نفر حل بشه ، اصلا ناامیدی و افسردگی و پوچی براش معنایی نداره.با دیدن سختی ها نباید ناامید شده بلکه باید دنبال علت گشت برای شکست ها.
گاهی علت اینکه آدم به آدم احساس پوچی و افسردگی و ناامیدی دست میده این ایجاد سوالاتی این قبیل در ذهن هستش : “چرا به فلان نقطه نرسیدیم ؟” یا ” چرا بعد از اتمام کارشناسی ارشد، فورا دکترا قبول نشدن ؟” و …
باید این مسئله رو در نظر داشته باشید که آرزو های ما ، خواسته های ما و انتخاب های ما باید با میزان توانمدی و تلاشمون هماهنگی داشته باشه.کسی که تلاش نمیکنه، مسلما موفق هم نخواهد شد! فاصله ای که بین آرزوها و میزان تلاش ما ایجاد میشه ، زمینه رو برای پایدار شدن و ایجاد ناامیدی و افسردگی آماده میکنه، صرف ارزو داشتن مثلا ” نفر اول کنکور شدن ” اما برنامه ای مشخص برای رسیدن به اون نداشتن و تلاش و جدیت لازم را انجام ندادن مشکلی رو حل نمیکنه.پس در مرحله اول :
باید محدوده ارزوها و خواسته هاتون رو مشخص کنید.
مرحله دوم :
باید توانمندی ها ، استعداد ها و علایق خودتون رو بدون اینکه خودتون رو با دیگران مقایسه کنید، مشخص کنید.
مرحله سوم :
باید به صورت جدی و برنامه ریزی دقیق و سنجیده ای برای رسیدن به اهداف و خواسته های و آرزوهای خودتون اقدام کنید
افسردگی یعنی ناشکری ، یعنی سهم من از دنیا کم بوده ، یعنی فشارهای متراکم تلخی و کج خلقی که محصولات نفس ماست همه بیماریهای روانی مربوط به یک نوع وسوسه است که از نفس ناشی می شود.صدتا دارو نخورید بلکه فقط یک دارو دارید که همان شراب عشق است.
اینجا دو تا مسئله وجود داره: یکی اینکه ممکنه دیدن مجدد این فرد برایتان مقدر باشد و حتی شرایطی پیش آید که خانواده ها هم در جریان قرار گیرند.و حالت دوم این است که ممکنه اصلا برایتان مقدور نباشد که ایشان را ببینید و به نوعی باید راه حلی برای فراموشی بیابید .که در مورد شما احتمالا حالت دوم صدق می کند.
ممنون.من از 6 ماه پیش به یکی که واقعا برام عزیز بود دل بستم و عاشقش شدم و هنوز هم همین جوره اما مشکل من از همین جا شروع شد زمانی که دیگر او را ندیدم افسردگی پیرامون من رو هم گرفت از نبودنش کلافه ام طوری که اگه اون نباشه دیگه زندگی معنا و مفهومی نداره من دوست دارم این عشق رو نگه دارم یعنی نمیخوام اون کسی رو که دوستش دارم فراموش کنم اما نه تو این سن و سال دوست داشتم دیرتر با هم آشنا می شدیم اما اشتباه من همین جا بود و بهش دل بستم وقتی بهش فکر میکنم که دیگه نیست یه دنیا غم و غصه یه جا توم جمع میشه.بابت راه حل هایتان ممنون
باز هم کامل درباره عشقت ننوشتی .یعنی الان دیگه دنبالش نیستی؟مطمئنا شما هم به این نکته واقف هستید که این عشق کاذب بسیار دست و پا گیر است و موقعی که سراغتان آمده نباید می آمد بنابراین صبور باشد و سعی بر فراموشی این موضوع داشته باشید و در این راستا موارد زیر را رعایت کنید :
سنی که در آن قرار دارید سن حساسی هست و باید به بعضی مشائل بیشتر توجه شود.اینکه سعی کردید مشورت را انتخاب کنید شروع بسیار خوبی است .پس اول همه لا توکل به خداوند یک تصمی قطعی بگیر که میخواهی واقعا از این وضعیت بیرون بیایی و مانند گذشته درخشانت یا حتی بهتر شوی.در قدم بعدی باید ببینی به چه کلاسی علاقه داشتی کلاس غیر درسی.حالا مجددا در چنین کلاسی ثبت نام کن.و اگر ثبت نام برایت در کلاس مقدور نیست.( من باب بی علاقگی نه، بلکه ممکن است خانواده مخالف باشند و یا هزینه بالا باشد و…) فعالیت هایی را که در گذشته برایت لذت بخش بود انتخاب کن .از فعالیت های ساده و سبک شروع کن خب ممکن است بگویی ایت فعالیت ها الان برایت لذت بخش نیستند.اما فعلا تو باید بلا اجبار هم که شده این فعالیت های سبک را انجام دهی.سعی کن مجددا برای خودت هدفی انتخاب کنی.یک کاغذ بردار و تواناییهایت و نقاط قوتت را یادداشت کن و هر روز آن ها را مرور کن.تلقین و جملات مثبت هم بسیار اثر بخش است .خود گفتاری داشته باش و روزی یک جمله مثبت را با خودت تمرین کن.مثلا : من امروز بسیار پر انرژی هستم.
در انجام تمام فعالیت های بالا باید یک برنامه ریزی خوب و مناسب داشته باشی و سعی کنید به آن پایبند باشید.نباید اجازه بدهدی که روح بی حوصلگی و بی انگیزگی بر شما غلبه کند.چون اگر این حالت برای ماههای بعد هم ادامه پیدا کند ، نجات پیدا کردنت به مراتب سخت تر می شود.
من به یه کسی دل بستم که فکر میکنم نباید این جور باشه یعنی من عاشق یه نفر شدم و این عشق تو این دوران برام گرون تموم شده آخه معدل درسای من همیشه بالای 19بوده اما در طول این 7 ماه افت خیلی کرده از نوزده به 17 رسیدم درسته هنوز به این هدف نرسیدم ولی برای بهش خیلی تلاش کردن اما الان دیگه برام هیچ لذتی نداره که به اون هدفم برسم خیلی به این هدف بی تفاوت شدم رشته من در فیزیک هست .در گذشته از مطالبی مه به فیزیک مرتبط می شود خوشم میومد اما حالا هیج تمایلی بهش ندارم.من برنامه نویش و تایپیست هستم دوست دارم آموزش های دیگه رو هم امتحان کنم اما دیگه خوصله اش رو هم ندارم برام دنیا تکراری شده.
میتونید یه کم بیشتر درباره این عشق صحبت کنید تا بتونیم بهتر کمکتون کنیم؟چه انگیزه خوبی! ولی خب مگه به این هدف رسیدید که الان ازش دست کشیدید؟رشته تحصیلیتون و اینکه در حال حاضر چه فعالتی می کنید؟
سلام من 18 سالمه و پسر.حدود 7 ماه میشه که این افسردگی رو دارم شدید نیست و در حد بی حوصلگی و اعتماد به نفس پایین بود ولی الان کم کم یه چیزی بیشتر از بی حوصلگی شده بله مشکلم اینه که نمیدونم این عشقی که تو این دوران درون من به وجود ومده زودگذره یا نه.چند ماهی میشه به یکی عشق می ورزم اما همراه این فکر هیچ اعتمادی به نفسی ندارم و خودم رو آدم بی مصرفی و وبال و گردن دیگران هستم فکر میکنم هیچ اهمیتی برای دیگران ندارم برای دیگران تکراری شدم.در گذشته انگیزه ام برای کنجکاوی این بود که میخواستم تا بالاترین سطح از مدرک آموزشی را درس بخوانم
سن و جنس شما؟منظورتون از یه مدت یعنی چند وقت حدودا؟مشکل یا مسئله خاصی به وجود اومده که منجر به این حالت در شما شده؟انگیزه یادگیری چیزهای مختلف در گذشته در شما چه بوده؟
سلام میتونید کمکم کنین مدتیه که حالم خوب نیست از زندگی خسته شدم فکر میکنم آدم بی مصرفی ام انگار برای همه تکراری و کسل کنند ه شدم .در گذشته بیشتر به یادگیری چیزهای مختلف علاقه داشتم اما این حس کنجکاوی به حس افسردگی تبدیل شده که کم کم داره پیشرفت می کنه
خوشبختانه ما انسانها این ظرفیت را داریم که خود را قربانی شرایط کودکی ، یا بسیاری از موانع و محدودیت هایی که در زندگی مان وجود دارد ، نکنیم و استعداد های خود را شکوفا سازیم.این دیدگاه را که «شرایط دوران کودکی تعیین کننده شخصیت ، رفتارها، و منش ماست» از فکر و ذهن خود خارج کنید تا در همین ابتدا مقداری از سنگینی کار از دوش تان برداشته شود.این احتمال وجود دارد که ما با مقایسه شرایط فعلی مان با شرایط گذشته ، مثلا با قیاس کردن خلقیات و احساسات مان در زمان های گذشته دور یا نزدیک ، با وضعیت فعلی مان احساس ناراحتی بنماییم .این طبیعی است که در زمان های مختلف و تحت شرایط مختلف ، خلقیات ما متفاوت باشد، اما اگر از حد معینی عبور کند، و علائم مشخص شناختی ، هیجانی – عاطفی، رفتاری ، و فیزیولوژیک در پی داشته باشد به گونه ای که ما را از کار و زندکی بیندازد ،آنگاه ارزیابی در خصوص آن لازم است.منظورم این است که اید از دید خودمان «افسرده» باشیم، اما طبق ملاک های تشخیصی در زمره افراد افسرده قرار نگیریم، و صرفا خودمان احساس کنیم که افسردگی داریم.این برچسب زدن ، اگر نادرست باشد، خود می تواند احتمال افسردگی را افزایش دهد.
سلام من 21 سالمه و از تابستان پارسال به شدت احساس افسردگی میکنم.مشکلات زیادی دارم که باعث ایجاد افسردگی من شده مهمترین آن پدرم است که متاسفانه در جوانی دچار سانحه شده و تحت عمل مغز قرار گرفته همین امر باعث شده من کودکی مطلوبی نداشته باشم.تنش و استرس مداوم از من انسانی عصبی و زودرنج ساخته که بر خلاف دیگران که از ظاهر برداشت این را دارند که من دوستان زیادی باید داشته باشم متاسفانه در برقراری رابطه دچار مشکل هستم.این توصیفات باعث کم شدن اعتماد به نفس من در نتیجه بدخلقی و گوشه نشینی من شده برخلاف طبیعت رفتاریم که در گذشته بودم.راهی برای کنار اومدن من با مشکلات پیشنهاد کنید
حداقل 2 معیار از این 5 مورد باید وجود داشته باشند:
– خلق و خوی افسرده
– از دست دادن علاقه یا تمایل برای فعالیت ها و کارها
– احساس کوچک شدن، احساس شدید و نا به جای گناه
– ایده ی تکرار شونده خودکشی.
معیارهای بیرونی یک افسردگی پنهان کدامند؟
اغلب اوقات افراد برای اعتراف به افسردگی خجالت می کشند.آنها جرأت نمی کنند که این مورد را برای اطرافیان شان اعتراف کنند.اما غالبا ، آنها این ناراحتی را پیش خودشان هم اعتراف نمی کنند.برای همین است که پی بردن به افسردگی توسط پزشک همیشه راحت نیست! حال آنکه یک افسردگی ، چه بسا پنهان، یک افسردگی واقعی است.و باید با همان روش افسردگی توسط روان درمانی و با استفاده از درمان های ضد افسردگی مراقب و معالجه شود.
چرا افسردگی پنهان می شود؟
پس از ابتلا به افسردگی ، زمانی که مشکلات ظاهر می شوند، اغلب محو و مبهم اند و در یک ناحیه مشخص تمرکز نمی یابند مشکلات خواب اغلب جزء نشانه های خاص افسردگی اند.بیشتر وقتها فرد صبح زود بیدار می شود و به سختی دوباره خوابش می برد.
چگونه بین یک بیماری جسمی و یک افسردگی پنهان فرق بگذاریم؟
افسردگی پنهان نوعی افسردگی است که پشت علائمی کاملا متفاوت با علائم کلاسیک و شناخته شده ی افسردگی ، پنهان می شود.
سردرد ها،کمر درد، درد در ناحیه ی سینه، مشکلات گوارشی (درد شکم)، درد در اعضای مختلف بدن، سرگیجه و… از آن دسته مشکلات جسمی اند که ممکن است، در افسردگی پنهان مشاهده شوند.مطمئنا ،ناراحتی های شناخته ی شده ی افسردگی نیز ممکن است مشاهده شوند، مانند مشکلات خواب یا اشتها ، خستگی ، خلق و خوی گرفته ، مشکلات تمرکز، از دست دادن علاقه برای کارهای معمولا خوشایند، کاهش تمایل جنسی
افسردگی پنهان چیست و چه نشانه هایی دارد؟
من بارها شده که با یک اتفاق کوچک آنقدر به آن فکر کردم به به قول معروف از کاه کوه ساختیم ، بگذرید مثال بزنم : یک ماشین به صورت نابجا برای ما بوق می زند ، برای لحظه ای عصبانی می شویم و با خود می گوییم عجب آدم مزخرفی است است.تحت تاثیر عصبانیتمان واکنشی نشان می دهیم و در جواب واکنش ما عکس العملی نشان می دهد.او رد می شو د و می رود ولی ما هنوز به افکار منفی خود غوطه وریم.البته چنین وقتی یک مسئله ریاضی را که در آستانه امتحان دادن آن هستیم بلد نیستیم پیش خود می گوییم کارم تمام این درس را افتضاح کردم و بعد هم سلسله افکار اتوماتیک بعدی : آبروم جلو همه میزه! همه به چشم یک خنگ نگاهم می کنم،هیچی دیگه بدبخت می شم.و بعد ناگهان احساس می کنید عرق کرده اید.احساس اضطراب می کنید و از اینکه به لحظه امتحان نزدیک شوید احساس بدی پیدا می کنید.در حالی شما فقط و فقط یک مساله را بلد نبودید و آنچه شما را نگران کرده خیلی بیشتر از آن چیزی است که وجود دارد.و من فکر می کنم آنقدر همه ما این گفتگو های درونی را بارها و بارها تجربه کرده این که نیاز به مثال های بیشتری نیست.ولی حالا ببینیم چه راه حل هایی برای این مشکل وجود دارد :
1- خود آگاهی : دستتان به فنجان می خورد .چای روی زمین میریزد و شما احساس شرمندگی و خشم می کنید.واقعا آن لحظه در ذهن شما چه گذشت ؟شاید همین که چای ریخت پیش خودتان گفتید : آه ، باز این چای رو نباید اینجا می گذاشت و بعد هم سلسله افکارتان ادامه پیدا می کند:آخه من بهش بگم؟از دستش خسته شدم.همش بی دقتی ، این هم شد شانس؟واقعا که بدبختیم ،و حالا به شدت از دست او که شاید هم اصلا خطایی نکرده است عصبانی می شوید.خب حالا اگر خود آگاهی داشته باشید.و بدانید که این فرآیند سلسله وار است که بهمن وار هر چه ادامه می یابد سنگین تر و حتی غیر منطقی تر می شود باعث می شود طبیعتا جلو اثرات زیاد آن گرفته شده و فقط شما در حد همان ریختن و کثیف شدن فرش از این اتفاق ناراحت می شوید که البته آنقدر زیاد نخواهد بود.پس همین که بدانیم در ذهن ما چه می گذرد خود به خود حتی اگر کار زیادی هم برای توقف آن نکنیم به کاهش اثرات آن منجر می شود پیش همین دانستن خودش قدم بزرگی است.
2- زنجیره افکار اتوماتیک را در اولین فرصت پاره کنید : کمک بزرگی است که اولین لحظه حضور ذهنمان در این فرآیند سلسله وار گفتمان درونی آن را قطع کنیم.دوست صمیمی مان سرزنش می کند که چرا به او سر جلسه امتحان تقلب نرسانده ایم و ما هم تحت تاثیر انتقاد او ناراحت شده و پیش خود می گوییم عجب آدم بی ملاحظه ای! می خواهد آبروی مرا ببره.همش توقعات زیادی دارد آخه خودش مگر واسه من چی کار کرد؟واقعا که! ما هم عجب دوستانی داریم.و … بسته به اینکه این سلسله افکار را به چه شدتی و تا کجا ادامه دهید ممکن است آقندر عصبانی و آزرده خاطر شوید که تصمیم بگیرید برای همیشه با او قطع ارتباط کنید.در حالی که در همان لحظه اول یعنی بعد از انتقاد او این مکالمه درونی را قطع می کردید یا اصلا عصبانی نمی شدید و یا شدت آن بسیار کم بود.
3- افکار اتوماتیک منفی خود که در طول روز تولید شده است را یادداشت کنید: شاید بگویید چرا یادداشت کنم؟همین که می فهمم در مغزم چه می گذرد کافی است.ولی باید بدانید که طی تحقیقاتی که انجام گرفته است نوشتن اثرات بسیار عمیقی در سیستم عصبی ما دارد.نوشتن افکار اتوماتیک باعث می شود تا جزئی ترین افکار پنهان یا برق آسایی که از ذهن ما می گذرد را شکار کنید.واقعیت آن است که افکار اتوماتیک آنقدر برق آسا هستند که کشف آن ها تقریبا در لحظه واقعا بسیار مشکل است و باید در فرصت مناسب مثلا هر شب در آرامش چشمان خود را ببندید و آن وقعه را مثلا بی محلی دوستتان به شما و یا ترس تان از امتحان و یا جر و بحثتان با همسایه را در ذهن تان مرور کنید و ببینید در آن لحظه به خودتان چه گفتید ؟چه چیزی را تصور کردید و چه فکر ی از ذهنتان گذشت؟و آن لحظه به لحظه بنویسید.شاید این زنجیره حتی به بیست از افکار اتوماتیک منفی منجر شود.من خودم شخصا بعضی مواقع توانسته ام این زنجیره را به دو صفحه پشت سر هم تصور کرده و یادداشت کنم .پیشنهاد می کنم اگر این کار را می کنید سعی نمایید جلو هر فکری را خالی بگذارید تا بعدا فکر مثبت جایگزین را هم جلو آن بنویسید.
سلام من 20 سالمه.از 12 سالگی یه سری مشکلات تو خانواده داشتیم روز به روز بدتر میشدن سعی میکردم اهمیت ندم که تو درسمو …تاثیر نزاره مادرم خیلی ساده اس بابامم کلا به هیچی اهمیت نمیده و براش مهم نیست شاید باورتون نشه ولی هر وقت هر مشکلی پیش میومد همه از من انتظار داشتن حلش کنم یه داداش بزرگم دارم 4 سال از من بزرگتره اونم که زیاد مشکل درست میکرد خیلی چیزا هست نمیشه گفت تا 15 سالگی سعی میکردم توجه نکنم و قصه نخورم ولی نشد افسردگییم شروع شد وهی بدتر میشه درسمم خییلی بد شد اینقدر اعصابم خورد میشد که سعی میکردم همش با دوستام برم بیرون از مدرسه فرار میکردم یکی 2 سال درس نخوندم با هر کس اومد رفیق شدم سیگاری ، مشروب خور ولی نه سیگار میکشیدم نه مشروب میخوردم بعد یه مدت همه رفیقامو گذاشتم کنار ولی بیشتر از قبل تنها و افسرده شدم 17 سالگی خودم دوباره درسمو شروع کردم و دیپلم گرفتم، خدا رو شکر مشکلات خانوادگی تو 18 سالگی کمتر شد ولی تاثیر این مشکلات تو این چند سال رو من موند الان خیلی عصبیم.حساس زود رنج خیلی گوشه گیرم فعلا کار نمی کنم.به خاطر مشکلات مالی نتونستم برم دانشگاه.دوستان کمکم کنید خیلی زود از آدما زده میشم هیچ امیدی به زندگی ندارم.
سلام .چند سالته و در حال حاضر مشغول چه کاری هستی؟تو که شاد و سرحال بودی چی شد که 5 ساله منزوی شدی؟
خب زودرنجی معمولا منشا و دلایل مختلفی داره که اکثرا به خاطر تفکر نادرستمون از دنیای واقعیه ، معمولا هر چقدر که منزوی تر بشیم حساس تر میشیم چون از واقعیت بیشتر فاصله می گیریم.پیشنهاد می کنم که به تاپیک زیر هم سر بزنی و فایل مربوطه رو دریافت و گوش کنی ؟
سلام دوستان من خیلی افسرده شدم 5 ساله خیلی کم بیرون میرم.بعضی وقتا یک هفته خونه میمونم خیییییلی زود رنج هستم یه چند وقتیه خیلی زود از همه زده میشم و دوست ندارم دیگه طرف و ببینم یا باهاش حرف بزنم ، خیلی بده فکر کنید یهو بهترین دوستت دلتو بزنه اصلا مکه میشه؟اونم با کوچکترین کار با بقیه هم همینطور هستم چیکار کنم اصلا دوست ندارم زنده باشم هر روز به امید این که فردا بیدار نشم میخوابم من قبل خیلی شاد بودم ولی الان …حالم از خودم بهم میخوره
سلام عزیزم متاسفم ولی در مورد مشاوره میتوانید از کلینکهای روانشناختی که ارزونترند بهره بگیره یا مشاوره تلفنی .بیشتر نظر من مشاور و دارو بود.میتوانید به یک روانپزشک مراجعه کنید تا کمی دارو به صورت موقت بهتون بدن.تا این مغز از جهاتی اندکی از کار بیفته و از جهاتی دیگر شروع به فعالیت کنه تا بالانس خودش رو پیدا کنه.و همانطور که قبلا هم خدمتتون عرض کردم و لطفا با وجود اینکه میدانم حالش رو ندارید .ورزش را حتما در برنامه روزانه خود قرار دهید.تغذیه سالم و خواب به موقع یادتون نره.شخصا استفاده از داروهایی گیاهی رو نیز موثر میدانم منتها زیر نظر یک متخصص گیاهی .
سلام ممنون بابت راهنمایی در رابطه با طلاق باید بگم که اولین ازدواج به زور خانواده بوده که یه هفته بعد از نامزدی تموم شد ولی ازدواج دوم که تاثیر زیادی رو من گذاشت به انتخاب خودم بوده و حدود 8 ماه طول کشید که به دلیل مصرف ترامادول و پرخاشگری بودن ازش جدا شدم تو همون دوره نامزدی… حتی مشاوره هم رفتم دو جلسه ولی پس از هزینه های زیاد نتونستم بربیام و خانواده هم با من همکاری نمیکنن فکر میکنن من مشکلی ندارم ولی خودم متوجه شدم که چقدر تغییر کردم.
سلام عزیزم 24 ساله توی این دوره زمونه دانشجو و محصل آینده ای طولانی در پیش دوبار ازدواج کرده و طلاق گرفته.نمیدونم ازدواجتان از روی اجبار و زور و سنت بوده و یا از روی نیاز و انتخاب خودت ولی عزیز حتما غلط بوده.ازدواج درست امروز از لحاظ علوم روانشناسی و جامع شناسی برای مردم این دوره زمونه 25 سال به بالاست به علت انواع و اقسام تغییرات بیوشیمی مغز و شخصیتی بگذریم الان وارد فاز افسردگی شدی گلم ونیاز به مشاوره و مقداری دارو داری تا خودت رو پیدا کنی و به زندگیت برگردی در غیر اینصورت گیر و گرفتار خواهی بود.
مشاوره و دارو در ضمن ورزش و تغذیه سالم و خواب به موقع یادت نره.در مورد انسان و عشق و ازدواج بیشتر بدان و بخوان (کتب علمی)
موفق باشی
سلام دختر 24 ساله ای هستم دانشجو هستم.2 بار طلاق گرفتم که باعث شده اعتماد به نفسم رو از دست بدم و احساس پوچی و بی ارزشی میکنم تمامی دوستانم رو از دست دادم و دیگه علاقه ای هم به درس خودندن ندارم یعنی نمیتونم تمرکز کنم فقط دوست دارم بخوابم چون اون موقع است که آرامش دارم و یا اینکه شبها بیدار بمونم این وضع خیلی خسته کننده است و اصلا هدفی ندارم برای آینده به هیچی هم علاقه ندارم موندم چیکار کنم از شروع کنم؟
بلوغ زمان منحصر به فردی است که به طور طبیعی تغییراتی در ظاهر و رفتار فرد رخ می دهد.به همین دلیل ، والدین ، معلمان و سرپرست ها باید نسبت به علائم افسردگی نوجوانان آگاه باشند ، چون تشخیص و تمایز آن از تغییرات طبیعی رفتاری تا حدودی دشوار است.
نوسانات خلق و خو،گوشه گیری و دور شدن از پدر و مادر و همخوانی با همسالان و گرایش بیشتر به آنها، رفتارهای طبیعی دوران بلوغ هستند.اما رفتارهایی که سبب آسیب به خود شده ، اجتناب از رفتن به مدرسه ، افت تحصیلی ، انجام رفتارهای پرخطر، شکایت های مداوم از وضعیت ظاهری خود، ارتکاب جرم، گریه های بی دلیل ، احساس طرد شدن و اینکه کسی او را درک نمی کند ، از دست دادن علاقه مندی ها، تغییرات وزنی، دلبستگی بیش از حد به یکی از والدین، نگرانی بابت مرگ والدین او ختلالات خواب ، خستگی های بی دلیل و عدم تمرکز و بی دقتی می توانند از علائم افسردگی باشند.
افسردگی در دوران بلوغ چه علائمی دارد؟
تئوری های گوناگونی در مورد افزایش افسردگی در زمان بلوغ وجود دارد ، اما محققان در این مورد فق چندانی حاصل نکرده اند.
– هورمون ها : استروژن ، که هورمون جنسی زنانه است ارتباط با افسردگی دارد.میزان این هورمون دردختران در دوران به میزان بسیار زیادی افزایش می یابد که می تواند باعث افزایش افسردگی در آنها شود.اما در مورد پسر ها این قضیه برعکس است،یعنی تستسترون که هورمون جنسی مردانه است در دوران بلوغ پسر ها افزایش می یابد، هیچ ارتباطی با افسردگی ندارد.نوسانات خلق و خو، گوشه گیری و دور شدن از پدر و مادر و همیخوانی با همسالان و گرایش بیشتر به آنها جزء رفتارهای طبیعی دوران بلوغ هستند.
– مرحله تکامل جسمی : برخی مطالعات نشان می دهد تغییر و تکامل های جسمی در اواسط دوران بلوغ ، باعث افزایش میزان افسردگی می شود.
-زمان شروع بلوغ : یک سری از پزوهش ها نیز نشان می دهند زمان شروع بلوغ روی میزان افسردگی تاثیر دارد ، یعنی بلوغ زود هنگام یا دیر هنگام ، موجب بروز علائم شدید تری از افسردگی می شود.
حوادث استرس زای زندگی : در دوران بلوغ، فعالیت های آموزشی و روابط اجتماعی ، پیچیده تر و دشوارتر می شوند که میتواند استرس برانگیز باشد بعضی بچه های بیشتر در معرض افسردگی هستند که دلیلش حوادث استرس برانگیز در زندگی آنهاست.
با سلام
چرا در دوران بلوغ افسردگی بیشتر می شود؟
براتون اتفاق خاصی پیش نیومده که اینطور شدین.دوست من بهت پیشنهاد میکنم به یک مسافرت بری حال و هوات عوض بشه یک تنوعی توی زندگیت ایجاد کن ببین از چی خوشت میاد اونو توی زندگیت به کار ببر.میتونی از مشاوره هم کمک بگیری
چرا تلاش کردم ولی فایده ای نداشت.میدونیم مشکل اصلی من چیه؟اینکه اصلا دیگه خود قبلیم رو یادم نیست اصلا نمیدونم از زندگی چی میخاستم کی بودم ولی اینو میدونم هر چی بودم آسمون تا زمین با چیزی که الان هستم فرق داشتم.اینو میدونم که سمبل بود ، چیزی که خیلی اذیتم میکنه اینه که اصلا نمیدونم چرا اینجوری شدم وجلوی سقوطمم نمیتونستم بگیرم انگار داشتم از یک کوه سقوط می کردم که هیچ چیزیم نبود که بتونم بهش چنگ بزنم.
یعنی توی این 5 سال هیچ تلاشی نکردی واسه تغییر وضعیتت؟ خوب مسلم هست که اگر برای تغییر شرایظ اقدامی نکنی اوضاع بدتر میشه.ولی خوب حالا که تصمیم گرفتی شرایط رو عوض کنی و از این اوضاع خسته شدی چرا شروع نمیکنی.برگرد به 5 سال پیشت و اینکه چه کارهایی میکردی چه دوست داشتی، کجاها میرفتی و… لازم نیست همش رو یک جا انجام بدی، چون خسته میشود و زود دلسردباید گذشته خوبتو با خودت تکرار کنی و هر روز یکی از اون خوبی ها را جایگزین شرایط کنونیت کنی.مطمئن باش فقط خودتی که میتونی مسیرت رو تغییر بدی
از 4-5 سال پیش شروع شد،هر چی هم که میگذره وضعیتم بدتر میشه، شخصیتم کاملا عوض شده، با اینکه خیلی اجتماعی بودم ولی الان گوشه گیر شدم
سلام
چند وقته دچار این مشکل شده اید و آیا مشکلی برای شما پیش آمده و یا اینکه نا خود آگاه و به یکباریه دچار چنین حالت هایی شده اید؟
سلام من نمیدونم با خودم چیکار کنم ، اصلا خودم رو دوست ندارم دیگه هیچ موضوعی خوشحالم نمیکنه ، هر موضوع جدیدی زود عادی میشه.برای همین اصلا میترسم ازدواج کنم.ولی من اینجوری نبودم آدم پر انرژی و پر از زندگی بودم.ناامید نمی شدم.قوی بودم میدونستم به هرچی که میخام میرسم ولی الان چی؟احساس میکنم کلا یه جوری شدم
افسردگی یک بیماری روانی ست که باعث احساس غم و ناراحتی مداوم و از دست دادن علاقه می شود .اکثر افراد بعضی از مواقع احساس ناراحتی ، افسردگی و غم می نمایند.احساس افسرده و غمگین بودن واکنشی طبیعی بدن به مشکلات زندگی و از دست دادن چیز ها و کسانی که به آنها علاقه داریم ،می باشد. اما زمانیکه این احساس غم و اندوه شدید ،بی امیدی،بی چارگی و بی ارزشی بیشتر از چند روز یا چند هفته طول بکشد ، شما دچار بیماری افسردگی شده اید.
بیماری افسردگی بر طرز فکر ، احساس و رفتار شما تاثیر می گذارد .افسردگی باعث ابتلا به انواع بیماری های جسمی و روانی می شود.افراد افسرده ممکن است در انجام وظایف روزانه ناتوان بوده و حتی احساس کنند، زندگی ارزش زندگی کردن ندارد.بر خلاف تصور افراد افسردگی فقط یک ضعف و ناتوانی نیست و نمی توان آنرا به سادگی نادیده گرفت ،بلکه یک بیماری مزمن مانند دیابت، فشار خون و… است.که باید برای درمان آن اقدام کرد.اکثرا افراد مبتلا به بیماری افسردگی بعد از مصرف دارو ، جلسات مشاوره و سایر اشکال درمان ، بهبود می یابند.
شما باید درگیری و شانتاژ رو کم کنید به طور مثال از اون مکان برو بیرون برای مدتی از آشپزخانه برو توی هال یا برو بیرون قدم بزن با همکلاسیهایت و دوستان خوبت بیشتر وقت بگذرون.از پدرتان بخواهید که با مادرتون صحبت کند که به یک دکتر روانشناس مراجعه کنند .به نظر من صبر و زمان لازمه
سلام .شما درست حدس زدین خیلی از خانم ها بعد از یائسگی وارد فاز افسردگی اضطراب خشم و عصبانیت میشن و با آگاهی دادن و مشورت گرفتن از مشاور و گاهی متخصص زنان و گرفتن هورمون بالانس میشن.ولی گاهی متاسفانه این حالت با بحران میانسالی در هم می آمیزد که هم درمان را سخت تر میکند و هم زمان درمان رو طولانی تر .به نظر من بهتره مادر به یک متخصص زنان جهت گرفتن مکملها مراجعه کنن و در کنارش به یک مشاور خانم .
نگران نباشید مراجعه کندد این مشکل قابل درمانه و کنترله
موفق باشید
سلام.مامانم حدود 53 سال سن دارد و الان دود 3 ساله یائسه شدن یه مشکلی هست اینه که وقتی مشکل و یا ناراحتی تو خونه پیش میاد سریعا جبهه میگیره و ناراحت میشه و داد و بیداد راه میندازه همش اذیت میکنه همش موج منفی میده و سریعا حالت افسردگی میگیره .واقعا نمیدونم چیکار کنم اخلاقش خیلی اذیتم میکنه البته نه فقط من همه اعضای خانواده اذیت میشن.قبلنا خیلی بهتر بود احساس میکنم از وقتی یائسه شده افسردگی گرفته و اینجوری شده.اگه راه حلی دارین ککمک کنید ممنون.