افسردگی چيست؟
افسردگی نوعي بيماري رواني مزمن است كه در آن شخص دچار غم و اندوه و ناراحتي مداوم است و تمايل به انجام فعاليت هاي روزمره اش ندارد و خود را فردي بي ارزش و ناتوان قلمداد مي كند.
چه كساني در معرض افسردگي قرار مي گيرند؟
افسردگی خانم ها
افرادي كه در اقوامشان سابقه افسردگي دارند
كساني كه در دوران كودكيشان آسيب هاي روحي و رواني و تجربيات تلخ داشته اند
افرادي كه با دوستان افسرده معاشرت دارند
افرادي كه خانواده نزديك خود و يا كساني كه به آنها علاقه زيادي داشتند را از دست داده باشند.
خانم هايي كه به تازگي زايمان كرده اند بعد ا ز زايمان دچار افسردگي مي شوند
افرادي كه اعتياد به الكل و مواد مخدر دارند
افرادي كه مبتلا به آلزايمر، اچ آوي وي ، ايدز و هپاتيت هستند
افرادي كه داروهاي خاص مانند داروهاي فشار خون ، قرص خواب و يا ساير داروهايي از اين قبيل را مصرف
اقرادي كه بيماري هاي خاص مانند سرطان ، ديابت و بيماري هاي قلبي دارند.
علايم افسردگي
- فكر كردن بيش از حد به مرگ و خودكشي و انجام دادن آن به هر روش
- اعتياد پيدا كردن به مواد مخدر و مصرف زياد الكل
- كم خوابي يا زيادي خوابيدن هاي طولاني مدت
- از دست دادن علاقه به فعاليت هايي كه قبلا مورد توجه بوده است
- فكر كردن هاي متداول راجع به اين كه حادثه بدي قرار است اتقاق بيفتد.
- توهم شنيدن صداها و ديدن چيزهايي كه واقعيت ندارند ، هذيان گويي و اعتقاد راسخ به باورهاي كاذب
- خريد كردن هاي بي رويه
- اعتياد و وابستگي به اينترنت
- خوردن بيش از حد
- دزدي اجناس از فروشگاه ها
- عدم توجه فرد به خودش
- رفتارهاي جنسي مخاطره آميز يا عدم رابطه جنسي
- داشتن افكارهاي منفي و ناكارآمد
- نداشتن اعتماد به نفس و کاهش توان جسمی و ذهنی
- گريه كردن هاي مكرر
- نداشتن توانايي لازم براي انديشيدن به مسايل و قدرت تصميم گيري مناسب و صحيح
در افسردگي هاي شديد فرد با كاهش درجه حرارت بدن، فشار خون پايين و عصبانيت هاي شديد و لرزش بدن همراه است
انواع افسردگي
1- احساس افسردگی
كه عموماً به عنوان غم شناخته شده و فرد در يك شرايط خاص و موقعيت جديد و وضعيت بحراني قرار مي گيرد و بعد از گذشت زمان اين احساس بعد از برطرف شدن موقعيت وسازگار شدن فرد با اوضاع و شرايط كنوني از بين مي رود.
2- داغديدگي و عكس العمل پس از مرگ
غمي است كه فرد بعد از مرگ يكي از افراد خانواده يا نزديكانش تجربه مي كند كه معمولاً اين حالت كاملاً عادي است مگر اين كه واكنش هاي سوگ طولاني مدت با افراد باقي بمانند.
3- اختلال افسردگي عمده و خويي
هنگامي كه تمامي علايم افسردگي شدت پيدا كند و به جايي برسد كه عملكردها و عكس العمل هاي فرد از لحاظ اجتماعي، ذهني، عاطفي و رفتاري مختل شود افسردگي عمده ناميده مي شود.
در صورتي كه شدت علائم افسردگی به حدي باشد كه عملكردها كمتر آسيب ببينند، اختلال افسرده خويي وجود دارد.
4- اختلال دو قطبي
اختلال دو قطبي نوعي اختلال خلقي و يك بيماري رواني است كه در آن افراد دچار تغييرات شديد در خلق هستند كه نوع اختلال آن معمولا با يك دوره شيدايي و با يك يا چند دوره افسردگي همراه است.
5- اختلال افسردگي خلق ادواري
اختلال افسردگي خلق ادواري از نظر علايم، شکل خفیفی از اختلال دوقطبی است و از ويژگي هايش دوره هاي نوسان دار است كه درآن فردهم شاد و بي پروا ، تحريك پذير و هم در
دوره هاي خفيف افسردگي به سر مي برد.
6- اختلال دلبستگي واكنشي
دلبستگي هاي بيمار گونه ي دوران بچگي كه از آن به عنوان افسردگی هاي دوران كودكي ياد مي شود، تحت عنوان اين گروه قرار مي گيرند.
7- فصلي
دوره اي از افسردگي است كه عموماً در پاييز و زمستان در فرد ظاهر مي شود و يكي از عوامل مهم آن عدم نور كافي است.
احتمالا به دليل نور كم تغييرات زيادي را در سطوح برخي از هورمون ها از جمله “ملاتونين” ايجاد مي كند و از طرفي تغييرات دما و نورسبب به هم خوردن زمان دروني بدن كه الگوهاي خواب و بيداري را كنترل مي كند، مي گردد و اين تغييرات منجر به بروز اين افسردگي مي شود.
علائم می توانند شامل
- احساس افزایش سرعت یا تاخیر،
- خوابیدن بیش از حد یا خیلی کم،
- خوردن بیش از حد یا کمتر از حد استاندارد،
- عدم توانایی برای متمرکز شدن یا تفکر مشخص،
- احساس ناامیدی یا بی ارزشی،
- احساس گناه کار بودن بدون هیچ نوع دلیلی،
- یا تفکر در مورد خودکشی باشد.
افسردگی رواج زیادی دارد.
این اختلال می تواند علل مختلفی داشته باشد که شامل ژن ها، استرس و مشکلات زندگی، نداشتن خواب مناسب، استفاده از الکل یا سایر مواد و برخی از داروها می باشد.
از طریق ملاقات با روانپزشک یا روان شناس خودتان به دریافت کمک اقدام کنید.
در صورتی که علائم شما غیر معمول یا شدید باشند، ممکن است که برای دریافت کمک به یک روان پزشک ارجاع داده شوید.
اکثر افراد با استفاده از روش درمان مناسب، می توانند در طول چند ماه بهبود پیدا کنند.
معمولا افسردگی خفیف با استفاده از روش های درمان روان شناختی (گفتار درمانی ها) درمان شود و معمولا نیازی به تجویز دارویی پیدا نمی شود.
افسردگی ملایم می تواند با استفاده از روش های درمان روان شناختی یا تجویز دارویی ضد افسردگی درمان شود.
یا به روش های بدون دارو همچون نوروفیدبک درمان شود.
در مورد افسردگی شدید، معمولا یک ترکیبی از تجویز دارویی ضد افسردگی و درمان روان شناختی مورد نیاز می باشد.
افسردگی چیست؟
افسردگی یک بیماری روانی می باشد که منجر به ایجاد احساس ناراحتی در فرد یا عدم توانایی برای لذت بردن از هر چیزی به مدت چند هفته می شود.
همچنین ممکن است این افراد علائم دیگری، همانند:
- بدون انرژی بودن،
- تحریک پذیر بودن،
- یا مشکلات مربوط به خواب را داشته باشند.
این اختلال می تواند توانایی افراد برای انجام دادن کارشان، مطالعه کردن، یا مراقبت کردن از خودشان و خانواده شان را از بین ببرد.
این بیماری می تواند یک بیماری کوتاه مدت باشد، یا می تواند در برخی از مراحل زندگی فرد ایجاد شود و از بین برود.
فرد مبتلا با استفاده از روش درمان مناسب می تواند بر این بیماری غلبه کند و یک زندگی کامل و رضایت بخشی داشته باشد.
انواع افسردگی چیست
افسردگی عمده
زمانی که یک فرد حداقل به مدت دو هفته و به صورت مداوم علائم این اختلال را داشته باشد و این علائم منجر به ایجاد اختلال در زندگی روزمره این افراد شود. این مورد رایج ترین نوع افسردگی در افراد بالغ می باشد. همچنین این این اختلال می تواند خفیف، ملایم یا شدید باشد.
اختلال افسرده کننده مداوم
این اختلال شبیه به اختلال عمده می باشد، با این تفاوت که علائم موجود در فرد حداقل به مدت دو سال، به صورت نامنظم به وجود می آید و از بین می رود (در رابطه با کودکان و نوجوانان، به مدت یک سال).
افسردگی قبل از قاعدگی
زمانی که یک زنی احساس ناراحتی، بی قراری یا بدخلقی شدید قبل از پریود ماهانه اش داشته باشد و علائم موجود بعد از شروع پریود از بین بروند (همچنین این اختلال به اختلال اضطراب قبل از قاعدگی معروف است).
اختلال پیش از تولد و بعد از تولد
زمانی که یک زنی علائم این اختلال را قبل از تولد یا بعد از تولد نوزادش داشته باشد (همچنین به عنوان افسردگی پریناتال یا افسردگی پریپارتوم معروف است).
افسردگی غیر معمول
این اختلال شبیه اختلال افسردگی عمده می باشد، ولی یک سری علائم اضافی دارد؛ علائمی از قبیل:
- احساس خستگی یا ضعف شدید،
- خوابیدن به مدت زیاد،
- خوردن بیش از حد غذا
- افزایش وزن،
- افزایش حساسیت نسبت به طرد شدن از طرف سایر افراد.
الگوهای فصلی افسردگی
زمانی که یک فرد فقط در پاییز و زمستان علائم این اختلال را نشان می دهد و در بهار و تابستان بهتر می شود، که در برخی مواقع به عنوان اختلال موثر فصلی نامیده می شود.
علائم این اختلال معمولا خفیف می باشند (برای مثال، خوابیدن بیش از حد، داشتن یک سری مشکلاتی در بیدار شدن در صبح، خستگی در طول روز، خوردن بیش از حد و افزایش وزن).
در این روش می توانید از درمان با نوروفیدبک بدون دارو بهره ببرید.
سایر موارد
افسردگی بالینی: افسردگی که توسط یک متخصص تشخیص داده می شود. این افسردگی به عنوان یک نوع افسردگی نمی باشد – شامل هر نوع افسردگی می شود. امروزه متخصصان مراقبت سلامتی از این واژه کمتر استفاده می کنند.
افسردگی تک قطبی: نقطه مقابل افسردگی دو قطبی می باشد. بیماری افسردگی تک قطبی شامل هر نوع افسردگی می باشد و زمانی است که فرد دارای افسردگی دو قطبی نباشد.
چه عواملی منجر به ایجاد افسردگی می شوند؟
این اختلال دارای یک عامل منحصر به فردی نمی باشد.
اختلال افسردگی موجود در افراد مختلف، می تواند به دلایل مختلفی ایجاد شود.
معمولا افسردگی در محیط های خانوادگی ایجاد می شود.
ژن ها نقش مهمی را در مبتلا شدن فرد به افسردگی دارند.
همچنین یک سری دلایل دیگری هم وجود دارند که برای مثال می توان به موارد زیر اشاره کرد:
- استرس و مشکلات زندگی
- اتفاقات آسیب زای زندگی
- ناراحتی و زیان
- تنهایی
- نداشتن خواب مناسب
- مشکلات سلامتی
- سیگار کشیدن
- نداشتن فعالیت فیزیکی
- تغذیه ناسالم
- استفاده از الکل و سایر مواد
- داروها.
همه افراد دارای شرایط سخت زندگی و مبتلا شده به استرس، دچار افسردگی نمی باشند – ولی این شرایط می توانند منجر به ایجاد افسردگی شوند.
چه کسی به افسردگی دچار می شود؟
هر فردی می تواند به افسردگی دچار شود. افسردگی رواج بسیار بالایی دارد. به طور متوسط از هر ۵ نفر، یک نفر در برخی از مراحل زندگی خودش به افسردگی دچار می شود.
اکثر افراد بالای ۲۰ سال، برای اولین بار افسردگی را تجربه می کنند.
کودکان و نوجوانان هم می توانند به افسردگی دچار شوند.
احتمال ابتلای زنان به افسردگی، دو برابر بیشتر از مردان می باشد.
افرادی که یک سری مشکلات سلامت روانی دیگری همانند اختلال دو قطبی، اضطراب، اختلال شخصیت حدی و اسکیزوفرنیا را دارند، ممکن است که به افسردگی هم دچار شوند. افسردگی یک بخشی از اختلال دو قطبی می باشد.
اختلال افسردگی می تواند به بروز هر یک از علائم زیر منجر شود
- احساس ناراحتی یا دلتنگی
- عدم توانایی برای لذت بردن از مواردی که در شرایط عادی لذت بخش هستند
- داشتن تفکرات مرگ یا خودکشی در اغلب مواقع
- خوردن بیش از حد یا به اندازه کافی غذا نخوردن
- افزایش یا کاهش وزن
- خوابیدن بیش از حد معمول یا نداشتن خواب مناسب
- بی انرژی بودن یا زود خسته شدن
- عدم توانایی برای متمرکز شدن یا داشتن یک تفکر مشخص
- داشتن احساس بد نسبت به خود، بی ارزش دانستن خود یا احساس گناه
- حرکت فیزیکی که با سرعت کم یا سرعت بالا انجام می شود
- تحریک پذیری
دلتنگی نشانه بیماری افسردگی است؟
همه افراد در برخی از زمان ها دچار احساس دلتنگی می شوند، ولی در صورتی که علائم موجود بیش از چند هفته به طول بکشند، می تواند نشان دهنده این بیماری باشد.
ممکن است که یک فردی به صورت تمام وقت دچار این احساس باشد یا اینکه این علائم در برخی مواقع ایجاد شوند و از بین بروند.
افسردگی منجر به ایجاد اختلال در تفکر می شود.
افسردگی موجود در افراد مسن تر باعث می شود که حتی این افراد به صورت افراد دچار شده به زوال عقل در نظر گرفته شوند.
همچنین بیماری افسردگی می تواند یک سری علائم دیگری هم داشته باشد که برای مثال می توان به شنیدن یا دیدن موارد غیر واقعی (توهمات)، داشتن عقاید عجیب و غریب که غیر واقعی یا غیر معمول هستند (هذیان ها)، ضعف بیش از حد یا عدم توانایی برای حرکت دادن بخش هایی از بدن اشاره کرد. این علائم نادر می باشند.
اختلال افسردگی به چه نحوی تشخیص داده می شود؟
افسردگی بر مبنای علائم موجود در شخص تشخیص داده می شود.
معمولا تشخیص از طرف یک مشاور یا روان شناس صورت می گیرد.
در صورتی که علائم موجود غیرمعمول یا شدید باشند، ممکن است روانشناس فرد را به یک روان پزشک ارجاع دهد تا تصمیم مناسب تری در رابطه با فرد گرفته شود.
یک روان پزشک می تواند یک نظر یا گزارشی را به پزشک خانوادگی ارائه دهد تا به عنوان ارائه دهنده اصلی مراقبت سلامتی، شرایط شما را اداره کند یا می تواند مراقبت و درمان دائم را به فرد ارائه بدهد.
سوالات پزشک در مورد چیست؟
معمولا پزشک در مورد پس زمینه فرد، که شامل خانواده، دوستان، زندگی اجتماعی، اشتغال و حمایت در دسترس می باشد، یک سری سوالاتی را می پرسد.
همچنین پزشک می تواند در مورد سبک زندگی و رفتارها سوالاتی بپرسد که شامل خواب، ورزش و مصرف الکل و سایر مواد می باشد.
یک پزشک می تواند چک آپ انجام بدهد تا سایر شرایط بالینی را که می توانند منجر به ایجاد علائم یا بدتر شدن آنها شوند را پیدا کنند.
این چک آپ ها شامل آزمایشات خون و سایر آزمایشات بالینی می باشد.
ممکن است که پزشک یک تشخیص درستی نداشته باشد. در برخی مواقع آنها می خواهند تا قبل از صورت دادن تشخیص، وضعیت فرد را در طول زمان بررسی کنند.
کمک گرفتن در مراحل اولیه
برای داشتن یک بهبود مناسب، مراقبت بالینی اولیه اهمیت زیادی دارد.
هر چقدر که شما زودتر به دریافت کمک مراجعه کنید، شانس بیشتری را برای داشتن یک تشخیص درست و دریافت درمان موثر و مدیریت مشکلاتتان خواهید داشت.
می توانید از مراکز کانون مشاوران ایران کمک بخواهید.
درمان افسردگی
چرا باید به درمانگر مراجعه کنم؟
شما با استفاده از یک روش درمان مناسب می توانید از افسردگی بهبود یابید و یک زندگی کامل و رضایت بخشی داشته باشید.
روش درمان مناسب می تواند به شما کمک کند تا:
- علائم افسردگی تان بهبود یابد
- به مطالعه، کار، امور مالی و روابط تان ادامه دهید
- از برگشت علائم پیشگیری کنید
- تفکرات مربوط به خودکشی یا خود آسیب زنی را متوقف کنید.
افسردگی به چه نحوی درمان می شود؟
روش درمان مناسب برای شما، به میزان وخیم بودن وضعیت افسردگی، علائم موجود، موارد صورت گرفته در زندگی، اولویت ها و شخصیت شما بستگی دارد.
معمولا افسردگی خفیف از طریق روش های روان شناختی (گفتار درمانی ها) درمان می شود.
معمولا به تجویز دارویی نیاز پیدا نمی شود.
افسردگی متوسط می تواند از طریق روش های روان شناختی یا تجویز دارویی درمان شود.
اکثر افراد دارای افسردگی شدید، به ترکیبی از داروهای ضد افسردگی و روش های درمان روان شناختی نیاز پیدا می کنند.
در زمانی که علائم موجود در بدترین شرایط ممکن قرار داشته باشند، هدف از درمان کاهش شدت علائم خواهد بود.
بعد از آنکه علائم تحت کنترل قرار گرفت، هدف درمان برگرداندن شما به یک زندگی کامل و پیشگیری از برگشت علائم خواهد بود.
همچنین یادگیری در مورد افسردگی می تواند بخشی از برنامه درمانی باشد.
چه مواردی موثر می باشند؟
- دریافت درمان روان شناختی (گفتار درمانی ها)
- ادامه دادن به زندگی در جامعه (کمک از طرف دوستان و خانواده، گروه های حمایتی، محلی برای زندگی، یک شغل)
- داشتن یک سبک زندگی سالم (تغذیه مناسب، ادامه دادن فعالیت فیزیکی، داشتن خواب مناسب و منظم، ترک سیگار و سایر مواد)
- دریافت داروهای مناسب (برای افسردگی ملایم و شدید)
انواع داروهای ضد افسردگی
چند نوع از داروها برای درمان افسردگی وجود دارند.
داروهای ضد افسردگی جدید از طریق تغییر تعداد مواد شیمیایی موجود در مغز شما تاثیر می گذارند که این مواد شامل سرتونین و نورادرنالین می باشد. انواع داروها عبارتند از:
“بازدارنده های مصرف مجدد سرتونین انتخابی (SSRI)، همانند:
- سیتالوپرام،
- اسکیتالوپرام،
- فوکستین،
- فلووکساماین،
- پاروکستاین
- سرترالاین
داروهایی که منجر به تغییر سرتونین و ملاتونین می شوند، همانند آگوملاتیان. منبع:www.nps.org.au
داروهای قدیمی
داروهای قدیمی تر در زمانی استفاده می شوند که داروهای جدیدتر کارایی نداشته باشند یا مناسب نباشند.
این نوع از داروها عبارتند از:
داروهای ضد افسردگی سه چرخه ای، همانند آمیتریپتیلاین، کلومیپراماین، دوتیپین، دوکسپین، ایمیپراماین و نوتریپتیلاین
بازدارنده های اکسیداز موناماین، همانند موکلوبماید، فنلزاین و ترانیلسیپروماین.
گیاه سنت جونز (یک داروی گیاهی) در برخی مواقع برای درمان افسردگی خفیف به کار گرفته می شود، ولی در صورتی که به همراه داروهای دیگر مصرف شود، می تواند منجر به ایجاد مشکلاتی شود.
در زمانی که داروهای ضد افسردگی مصرف می شوند، نباید از گیاه سنت جونز استفاده شود.
در صورتی که برای درمان افسردگی خودتان مصرف هر نوع داروی غیر تجویزی را مد نظر قرار داشته باشید، قبل از هر کاری با پزشک خودتان صحبت کنید. منبع: www.nps.org.au
بدون مشورت روانپزشک خوب به هیچ وجه دارو مصرف نکنید.
منبع: مشاورکو
سلام
١٤ ماه پيش پدرم به زندگيش خاتمه داد و من بعد از او ديگه قادر به زندگي نيستم! زندگيم جهنمه . درمان دارويي هم گرفتم ولي بي تاثير بود. همسرم منو به كشور ديگه اي آورده تا شايد از خاطراتم دور باشم اوايل كمي بهبودي حس ميكردم ولي الان باز مثل روز اول هستم .مادرم بعد از پدرم دچار دمانس شده و اين موضوع هم بشدت منو آزار ميده حس ميكنم بدون پدر و مادرم زندگي ديگه وجود نداره .يه دختر كوچيك دارم كه توان رسيدگي بهش رو ندارم. رفتن پدرم برام بهيچوجه قابل درك و باور نيست و زندگيمو تبديل به كابوس كرده . او مرد بسيار مومن و معتقدي بود و همين باعث شده از خدا ببرم و ديگه بهش اعتمادي نداشته باشم . از زندگي وحشت دارم و دلم خيلي شكسته …
مشکل شما این هستش که ارتباطتون با پدر و مادرتون کمرنگ شده و از نوشته هاتون معلوم شد که در روابط عمومی خود مشکلی ندارید.پس برای رفه مشکلت ابتدا باید با خانوادت ارتباط نزدیک کنی.همون کاری که گفتم روناک جان برای مادرت نامه بنویس و خجالت رو کنار بزار هیچکس نزدیکتر از مادرت در این دنیا نیست دختر خوب
دوست گرامی می تونید برای امروز مامانتون رو بغل کنید بهش بگویید مامان دوست دارم.به مادرتون هم بگویید از کلمه دوست دارم بیشتر استفاده کن از احساساتتون و اینکه نمیتونید ابراز کنید روی کاغذ بنویسید و به مادرتان بدهید.اینطوری بیشتر خوشحال می شوند و از احساساتتون مطلع می شوند.
ممنون از پاسخ گویی.خیلی آروم شدم.راستش من راحت نمیتونم با مادرم ارتباط برقرار کنم .هیچوقت باهاش اینجوری نبودم.فکر کنم چون نووجونم حساس شدم.راستش من خیلی احساساتی هستم و مرتب برادرم رو بغل میکنم .میخوام اینکار رو برای مادرم هم بکنم ولی شدیدا خجالت میکشم.خیلی زیاد.حتی وقتی اونا منو بغل میکنن من اینکارو متقابلا انجام نمی دم.فکر می کنید چرا؟دیوونه شدم از بس فکر کردم و دلیلشو پیدا نکردم.در ضمن من خیلی تنهام چون نه با پدرو و نه با مادرم رابطه خوبی ندارم.البته باید بگم الان اینجوری شده.منو مامانم تو فامیل معروف بودیم که انگار خواهریم.از بس همیشه باهم بودیم.رازی نداشتیم که نگفته باشیم.راستش نمیخوام دیگه برادرم هم ازم دور بشه.ولی شک دارم چون خیلی باهاش دعوا می کنم البته باهم رابطه خوبی درایم با این حال من نگرانم.ممنون راهنمایی هانون خیلی ارومم می کنه.
سلام دوست گرامی
با توجه به سنتون درکتون میکنم ولی هیچکس در این دنیا جز پدر و مادر برای شما دلسوز تر نیست اگر شما بیمار شوید یا مشکلی برایتان پیش بیاید آیا دوستانتان از شما مراقبت می کنند؟ البته که اینچنین نیست.
مطمئنا دوستانتان مشکلاتی دارند که مادرتان چنین برخورد می کند.واینکه خواهان این هستید با دوستانتان بیرون بروید و مستقل باشید این حالات شما برای همه نوجوانان حکمفرما هستش.من خودمم هم اینگونه بودم در سنین شما.شما می توانید با مادرتان صحبت کنید که حداقل هر دو ماه یکبار اجازه این را به شما بدهند.همراه دوستانتان بیرون بروید و اگر به دوستانتان مطمئن نیستند میتوانند ایشان هم همراه شما بیایند.در مورد برادرتون شما خودتان را جای مادرتان بگذارید فرض کنید دختری 17 ساله و پسر بچه 5 ساله دارید کدام یک را مقصر می دانید؟البته من نمیگویم شما مقصر هستید .ولی چون برادرتان خردسال هست و به بلوغ فکر نرسیده است و خوب بد راهنوز نمی تواند تشخیص دهد پس زیاد مقصر نیست.فرض کنید مادرتان او را مقصر بداند آیا او قدرت این را دارد که چرا اشتباه بود و تشخیص دهد من چرا مقصر وبودم؟
مامانم همیشه میزنه تو ذوقم.قبلنا گریه نمیگردم الان تا یه چیزی میشه گریه میکنم.خوشمم نمیاد جلو همه.شب وقتی همه خوابن پا میشم گریه می کنم.
راستش من 12 سالم بود که صاحب برادر شدم .خودم از پدر و مادرم خواستم آخه خیلی تنها بودم.تا 15 سالگی درک می کردم که اون کوچیکه و مطمئنا به توجه بیشتری احتیاج داره.کاملا اینو درک می کردم و مشکلی ندارم.ولی الن که 16 سالمه احساس می کنم واقعا به اون توجه بیشتری میشه.دلیل عصبانی شدنم همینه.جون هر وقت با برادرم دعوام میشه مادرم حق رو به اون میدن.میگم فقط مادرم چون پدر پیش ما نیست و آبادان کار میکنن.اگرم اینجا بودن عادت ندارن دخالت کنن.تحصیلاتشون هم پایین نیست پدرم فوق لیسانس بیوشیمی و دکتری زیست دارن و مادرم لیسانس دارن.در مورد اینکه نمیذارن با دوستام باشم هم بله پرسیدم جواب مادرم این بود که دوستات سالم نیستن.آخه من دوستای شیطون دوست دارم با اینکه اصلا شوخی کردن بلد نیستم و آرومم.مامانم میخوان باکسی دوست باشم که آروم باشه.دوست آرومم دارم ولی همین دوست نمیذاره من حتی تو جشن مدرسه دست بزنم و تو مسابقه شرکت کنم.
سلام عزیزم تا حدودی درکت میکنمومیشه در مورد خانوادت توضیح بدی؟در مورد مشکلات پدر و مادر و حد سخت گیریاشون.تا حالا بهت نگفتن دلیل لینکه نمیذارن با دوستات باشی رو؟تا حالا سعی نکردی باهاشون حرف بزنی؟یکم بیشتر توضیح میدی عزیزم؟این حس از کی به سرغت اومده و با چه اتفاقاتی عصبانیتت پر رنگ تر میشه.گاهی به حالتی که میرسی که از همه چی سیرت و هیچی برات مهم نیست؟
میشه توضیح بدی از کی اینطوری شدی و به نظر خودت چی میتونه باعث شده باشه؟ دلیل غمگین بودن و عصبی شدنت رو میدونی؟
سلام واقعا از خودم خسته شدم .احساس شعف میکنم که این سایت رو پیدا کردم.خسته شدم از این وضعیت.16 سال دارم و اصفهان زندگی می کنم.تو درسام خیلی افت کردم و معدلم 17 شد. پدر و مادرم فکر می کنن نمی خوام درس بخونم ولی اونا هیچوقت ازم دلیلش رو نپرسیدن.من افسرده ام ، عصبی و با کوچکترین چیزا داد میزنم سر برادر کوچیکترم که فقط 5 سالشه.احساس میکنم مامانم پسر دوسته.اینطور نیست ولی این یه احساسه.کافیه یه روز بیایین و منو نگاه کنید واقعا غمگینم.عاشق بودن با دوستامم ولی نمیذارن.نمیدونم چیکار کنم که یه زندگی شاد داشته باشم.پدرم 43 و مادرم 37 سالشونه.هیچوقت با هم دعوا نمیکریدم مثل دو تا دوست بودیم.ولی الان…لطفا راهنماییم کنید.
بهش میگفتم خیلی احمقی.بهترین پاسخی بود که تا حالا شنیدم در عین سادگی خیلی خیلی کامل بود .دیگه میخوام با قدرت به تمام آرزوهام برسم.برام دعا کنید.ممنون از راهنماییتون
سلام
آیا به نظر شما چون ما میخایم یه روزی بمیریم نباید دست به هیچ کاری بزنیم و منتظر مرگ امون بشینیم و برای اون لحظه شماری کنیم؟ این حرف کمی از منطق به دور هست اگر کس دیگه ای این حرف را به شما میزد چه جوابی بهش میدادید؟
ممنون از توجه تون.واقعیتش اینه که من تصویر خیلی خوبی از آینده ام دارم، یعنی به نظر خودم از نظر شغلی و تحصیلات در جایگاه خوبی قرار میگیرم ، و چون تا حالا با هیچ دختری دوست نبودم، مطمئنم ازدواج خوبی در پیش رو دارم و با توجه به اینکه خودمو با دوستام مقایسه میکنم، مبیبینم از همشون بالاترم.به نظر من مهمترین فکری که داره منو عذاب میده ی سوال است و اینکه ما آدم ها چه غنی و چه تحصیلکرده و… هممون میخوایم یه روزی بمیریم پس زندگی کردن معنی نداره، البته به خدا و قرآن و روز قیامت اعتقاد دارم.امیدوارم که تونسته باشم منظورم رو برسونم.
میشه چند تا از افکار منفی که در ذهنتون هست و باعث بی انگیزگی شما میشه را برامون بنویسید.چی باعث میشه که نسبت به آینده بدبین باشید و انگیزه نداشته باشید؟شاید با خودتون فکر میکنید که من فرد بی ارزشی هستم و خیلی باید صبر کنم تا به موقعیت آیده آل برسم و از این افکار من میخام چند مورد از افکاری که در طول روز به ذهن تون میادرا بنویسید برای شناسایی این افکار هم هر موقع که احساس های ناخوشایندی مثل بی انگیزگی احساس گناه، احساس غم و … کردید قبل آن بپرسید که چی باعث شده که من همچین احساسی داشته باشم.
دوست عزیز شما یک افسردگی خفیف دارید که ادامه این روند باعث پیشرفت افسردگی شما می شود و شما را با مشکلات بیشتری روبرو خواهد کرد.برای اینکه به روند زندگی عادی و شاد خود برگردید ابتدا اهداف خود را مجددا مشخص کنید و برای اهداف خود برنامه مشخص و کاربردی در نظر بگیرید و به این برنامه ها پایبند باشید و عمل کنید.زندگی بدون هدف باعث مشکلات زیادی برای هر فردی خواهد شد.
چند نکته :
1- لبخند بر لبان خود داشته باشید.
2- تعاملات اجتماعی خود را افزایش دهید.
3- ورزش کنید.
4- در جمع دوستان حضور داشته باشید و به مکان های تفریحی بروید.
5- موسیقی شاد گوش دهید.
6- قرآن خواندن را فراموش نکنید.
سلام مشکل شما میشه افسردگی باشه اما با خودخوری چیزی درست نمیشه بیشتر توضیح بدین؟ شما چند سالتونه؟چند وقته این احساس رو دارید؟ روابطتتون با خانواده چطوره؟فرزند چندم هستید؟
با سلام
من 26 سالمه و یکسال مونده که مدرک ارشدم را بگیرم.الان تقریبا 3 سالی میشه که از زندگیم لذت نمیبرم و چیزهایی که قبلا خوشحالم میکرد الان دیگه خوشحالم نمیکنه و هدف خاصی توی زندگیم ندارم.ولی دوست دارم زودتر ازدواج کنم چون فکر میکنم به آرامش میرسم ولی متاسفانه شرایط ازدواج رو ندارم نه از لحاظ مالی و نه از لحاظ شغلی.یک جلسه هم پیش مشاوره رفتم و تاثیر خاصی نداشت و ایشون گفت که افسردگی خفیف داری.در دوره لیسانس برنامه ریزی خوبی داشتم و درس هم زیاد میخوندم ولی الان رقبتی به درس خودندن و برنامه ریزی ندارم و از شما میخوام که راهنماییم کنید بتونم از زندگیم لذت ببرم و خودمم خیلی دوست دارم مثل همون پسر شادی که قبلا بودم بشم.
میدونید مشکل اکثر جوونا اینکه که اول دل میبندن و بعد می فهمن طرفشون برای زندگی مناسب نیست و اینجاست که فراموش کردنش سخته و مشکلاتی مثل افسردگی و گوشه گیری و …میاد سراغشون.اما شما که میگید قبل از اینکه عاشق بشین این مشکل رو داشتین حتما این هم دلیل داره وگرنه علایم افسردگی ناگهانی نمیاد سراغتون.میشه بگید چند سالتونه؟و اینکه درس میخونید یا نه؟ دقیقا یادتونه این احساسات ( افسردگی و حالت عصبی ) از کی شروع شد؟خودتون فکر می کنید دلیلش چیه؟
من فرزند سومم مدتی میشه اینطوریم جدیدا داره بدتر میشه .عصبی شدم در حالی که قبلا ریلکس بودم و اصلا مشکلی با زندگی نداشتم اما حالا عصبی شدم و زود رنچ یعنی قبل یه اتفاقی من همینطور بودم قبل از اینکه به دوست داداشم علاقه مند بشمم همینطور بودم مراسم دوست و آشنا و غریبه نمیرفتم افسرده بودم اما 4 یا 5 سال پیش که عشق اومد تو زندگیم از این رو به اون رو شدم کلا یه آدم دیگه شده بودم اما از عشقم به اون کسی خبر نداشت تا اینکه به دخترای فامبل گفتم اونا هم گفتن دوستت نداره اگه داشت میومد خواستگاریت.و منم دیگه مثل قبل عشق آتشینی ندارم اما بغض میکنم یادش که میوفتم ولی باز بغضمو فرو میدم.و سعی میکنم فراموشش کنم آخه به خاطرش غرورمو خیلی شکوندم نمیتونم فراموشش کنم و از یه طرف احساس تنهایی میکنم هر چه بیشتر دوستام عروسی کردن و من دیگه هیچ دوستی ندارم خیلی احساس تنهایی میکنم یه خلا تو وجودم احساس میکنم آیا علائم افسردگی به حساب میاد؟من بدون دوست داشتن نمیتونم زندگی کنم/
سلام مشکل شما میشه افسردگی باشه اما با خودخوری چیزی درست نمیشه.بیشتر توضیح بدین.شما چند سالتونه؟ چند وقته این احساس رو دارید؟ روابطتون با خانواده چطوره؟ فرزند چندم هستید؟
سلام.الان پیش یکی از دوستای قدیمی بودم بهم گفت انگار افسردگی گرفتی اصلا نمیخندی آخه من قبلنا خیلی خوش خنده بودم و بشاش واسه زندگی انگیزه داشتم هر روز به خودم میرسیدم و آهنگ میزاشتم و خوش میگذروندم اما حالا خوصله هیچی رو ندارم دلم میخواد گریه کنم ولی گریه م نمیاد فقط بغض میکنم و بعدش بغضمو فرو میدم و مثلا دارم بیخیال میشم بعد بهو دلم میگیره طوریکه خفه م میکنه و باز گریه م میاد ولی اشکم نمیاد دوستم میگه انگار یه نارحتی دارد.آره ناراحتی دارم اما تا به حال نتونستم بگم اصلا آدم تو داری هستم و همه چیو تو خودم میریزم که مثلا خودم مشکلاتمو حل کنم شاید عدم اعتمادم به دیگران باشه.شاید یه چیز دیگه .دوستم خودش افسردگی شدید گرفته و یه ماهه حالش بهتره به خاطر همینه منو خوب فهمید و بهم کفت علائم افسردگی در تو هست تا شدیدتر نشده برو پیش روانپزشک آیا واقعا افسردگی گرفتم؟
معلومه که دیر نیست شما باید با انرژی و انگیزه ی بیشتر ، به دنبال کار بگردید.اما این بار با دید بهتر نسبت به خودتون و رشته هاتون.شما شرایطتتون رو بررسی کنید و ببینید که آیا می تونید به جای دیگری برای کار برید.تمام این راههایی که عرض کردید بستگی به خودتون و شرایطتون داره؛ باید شرایطتون رو بررسی کنید و با در نظر گرفتن نقاط مثبت و منفی هر کدوم از این شرایط بهترین راه رو انتخاب کنید و به سمتش برید.
یعنی تو این سن میتونم دنبال کار بگردم هنوز واسه کار دیر نیست چون اطرافیانم کسانی هستند که از همون دوره لیسانس سرکارن یعنی 25 سالگی در حالی که من سنم بیشتر شده.و تو استخدامی بیشتر از 30 ساله رو نمی پذیرن.یعنی ن میتونم دوباره از صفر شروع کنم تو رشته دیگه درس بخونم یا اینکه برم مهارتی رو یاد بگیرم .من تو یکی از شهرستان های غرب کشورم و امکانات چندانی ندارم ایا میتونم واسه جستجوی کار به محیطی بزرگتر برم ممنون از راهنمای هاتون
من از حرفاتون متوجه شدم که شما یه چیز خیلی مهم توی زندگیتون رو به درستی ندیدید.شما سالها درس خوندید و سالها برای این مدارک تحصیلیتون تلاش کردید، رشته هایی که شما ازاونها فارغ التحصیل شدید، رشته های خیلی آسونی نبودن که آنقدر آسون در موردش صحبت میکنید.
شما بسیار با انگیزه و با هدف در این رشته ها درس خوندید ، شاید اون زمانی که تحصیل و هم چنین الان به رشتتون علاقه ای نداشتید اما بدونید که براش زحمت کشیدید تا تونستید به این سطح رسید.
اینو هیچوقت نباید یادتون بره که 32 سال از زندگیتون گذشته و شما هیچگاه به گذشتتون بر نمیگردید تا بتونید یه آینده ی دیگه بسازید.پس بهتره که از الان برای رسیدن به آینده ی بهتر تلاش کنید.با خودتون صادق باشید و بگید که منم با این شرایط.دختری که حدود 6 سال برای تحصیل تلاش کرد و در نهایت به این سطح رسیده.ببینید مشکلاتی که خواهرهای شما در زندگی زناشوییشون داشتن ، میتونه مشمکلات شما باشه.
به نظر من دیدتون رو به زندگی عوض کنید و بدونید که شما از نظر علمی در جایگاه بسیار ایده آل و خوبی قرار دارید و با کمی جست و جوی دیگه.قطعا میتونید به شغل مناسبی هم دسترسی پیدا کنید.
از وقتی که توی رشته تحصیلیم فارغ التحصیل شدم رشتم لیسانس الهیات هست.از وقتی به هر کجا مراجعه می کنم و ازم میپرسن رشته تحصیلیت چیه و این رشته برای هیچ نهادی ارزش نداره سال 85 فارغ تحصیل شدم به دلیل بی هدفی که داشتم نتونستم ادامه تحصیل بدم ولی الان پشیمانم رشته ارشدم حقوق بین الملل هست و بدون اطلاع از این رشته تو این رشته فارغ تحصیل شدم.مشکلات خواهر و برادرم تو زندگی رناشویشونه و من دختر بزرگ خانواده هستم خواهرهای کوچیکتر از خودم ازدواج کردن اما چون من به هیچکدوم از ارزوها نرسیدم منتظر موقعیت های خوب بودم.که چیزای که خودم ندارم طرفم داشته باشه اما تا حالا همچین کسی پیدا نشده.بعضی وقتها از اینکه نتونستم رشته خوبی بخونم از زندگیم ناامید میشم و خیلی از شب ها رو تو تنهای خودم گریه میکنم.
می تونم بپرسم کی دچار احساس بی هدفی تو زندگیت شدی؟رشته تحصیلیتون چیه؟ آیا تا به حال برای پیدا کردن شغل مناسب تلاشی کردید؟ مشکلات خواهر و برادراتون در زندگی زناشوییشونه یا در زندگی اجتماعیشون که شما رو نگران کرده؟
من دختری 32 ساله هستم مجردم تو زندگیم خیلی ناامیدم فوق لیسانس دارم و از درس خودندم پشیمانم چون رشته های که درس خوندم بهش علاقه نداشتم همیشه تو انتخابم اشتباه کردم و الان بیکارم از زندگی نا امید شدم و انگیزه یادگیری چیزی رو ندارم خواهر و برادرام تو زندگیشون مشکل دارن و این موضوع بیشتر رو من اثر میزاره به خاطر بی هدفی تو زندگیم عصبی و افسرده شدم لطفا منو راهنمایی کنید.
من حدود دو سال از شخصیت واقعیم که یک فرد فعال بودم دور شدم فقط به خاطر قرار گیری در موقعیت کاری.حال خوشی ندارم گاهی سخت نفس میکشم.خیلی دوست دارم یه تکونی به خودم بدم.اما انگار تمام وجودم میخ شده و سکون شدم تو این موقعیت کاش مثل بچگیام مثل یکم بزرگ شدنم می موندم .خیلی دلم گرفته خدایا همه ما رو کمک کن
خدایا ای کاش بیماری روحی به بنده هات نمیدادی من سالهاست ازش رنج میبرم متاسفانه هیچ کس من رو درکم نمیکنه بیایید برای شفای هم دعا کنیم.
سلام اگه به راهی که بهت میدم .گوش کنی صد در صد خوب میشی.برو پیش دکتر روانپزشک.من به یکی از بدترین انواع افسردگی دچار بودم.یک لحظه آرامش نداشتن.به هیچ وجه فکر نمیکردم درمانی داشته باشه.اما خدا برای هر دردی درمانی گذاشته.
منم افسردگی حاد داشتم مصرف داروهای گیاهی مخصوصا زعفران و بهار نارنج هم تو بهبودت خیلی میتونه موثر باشه
سلام من هم افسردگی دارم هر چه گشتم درمان دردمو پیدا نکردم .از این افسردگی مبلا به درد و زخم معده شده ام الان هم در یک قدمی مرگ قرار دارم اگر کسی کمکم کنه ممنون میشم.
چرا اتفاقا تاثیر مهمی میتونی داشته باشی…گاهی اوقات فکر میکنیم خیلی ناتوان تر از اونی هستیم که بتونیم تو یه جمع تاثیر بذاریم و تغییرشون بدیم اما غافل از اینکه شاید فقط با تغییر خودمون بزرگترین تاثیر رو تو جمع هم به وجود میاریم.اطرافیان یه بیمار افسرده بیشترین تاثیر رو دوام یا بهبودی افسردگیش دارن.بی حوصلگی و غمگینی شما باعث میشه علایم افسردگی مامانت هم تشدید بشه، از طرفی افسردگی مامانت روی شما تاثیر منفی میذاره.پس این شد یه چرخه ی معیوب که باید هر چی سریع تر از یه جایی قطعش کرد.تغییر هر کدوم از شما میتونه روی دیگری و همینطور رو کل خانواده تاثیر مثبت بذاره.اما تغییر خودت خیلی راحتتره و در دسترس تر از تغییر دیگرانه..فقط نیاز به دلیل قانع کننده داری تا تن به این تغییرات بدی
ارتباطمون خوبه شکر خدا.حس میکنم یکی از دلایلی که منم دارم افسرده میشم همین حس و حال مامانمه .خیلی مهمه واسم اما کاری ازم برنمیاد.شایدم دیگه حوصله ندارم کاری کنم.نمیدونم خب معلومه.این جو منفی تشدید میشه.اما واقعا حس میکنم سخته واسم توی جمع بودن.یکم که بیرون از اتاقم هستم کلافه ام.دلم میخواد بیام اتاقم.حتی دیگه حوصله ندارم تمرین های موسیقی م رو انجام با اینکه خیلی عقبم
ارتباط شما با والدینت چطوره؟ و همچنین با خواهر ها و برادرهات؟از اینکه میبینی مامان عزیزت داره افسرده میشه چه احساسی داری؟ به نظرت این جو منفی و غمگینی که تو خونتون حاکم شده ، با افسردگی و بی حوصلگی شما پایان میگیره یا تشدید میشه؟
19 سالمه و دانشجو سرکار هم میرم ولی پاره وقت.حقیقتش من پدرم سال هاست که افسردگی داره و دارو مصرف میکنه.ارتباط مامان بابام هم خیلی خوب نیست.دعوا نه، دعوا نه یه جور طلاق عاطفی بیشتر.این روزا حس میکنم مامان هم داره افسرده میشه.خیلی دل به خونه نمیده.منم حوصله ندارم مثل سابق وی جمع باشم ، شوخی کنم و… هر کسی تو حال خودشه.واقعا به نظرم زندگی بی ارزش شده حوصله ی انجام هیچ کاریو ندارم حس میکنم خیلی تنهام…من دختر خیلی فعالی بودم.با وجود همه ی ناراحتیام ، حاضر نبودم یه کلاس از دانشگاهمو از دست بدم.اما الان رسیدم به مرز بی تفاوتی و فقط از خدا می خوام یا من تموم شم یا این روزا
شما چند سال داری؟ الان به چه کاری مشغولی؟این چند روز اتفاقی افتاده که احساس افسردگی میکنی؟و اینکه احساست رو میشه بیشتر توضیح بدی، چه حالتهایی داری؟
راستش من چند روزیه حس میکنم دارم افسرده میشم باز.وقتی دبیرستان هم بودم یا هر از گاهی دچار این حالات میشدم اما خیلی وقت بود اینطوری نشده بود.دیشب حتی خیلی به خود کشی فکر میکردم.به نظرم دلیل موجهی نیست واسه زندگی میشه کمکم کنید؟
چندین راه برای درمان افسردگی که می تواند جایگزین داروهای ضد افسردگی باشد به قرار زیر می باشند :
1- تمرین تمرکز حواس کنید
هنگامی که شما افسرده هستید افکار منفی مانند آبی که از سد شکسته ای سرازیر می شود به ذهن شما هجوم می آورد .از آن جا که نمی توانید افکار خود را تحت کنترل در آورید ترس و درماندگی شما را فلج خواهد کرد.
پس بنابراین زمانی که احساس کردید مورد حمله بارش افکار منفی قرار گرفته اید بر روی یک تشک راحت با پوزیشن نیلوفر آبی قرار بگیرید و به مدیتیشن بپردازید.حالت نیلوفری یا چهارزانو ، شکلی از حالت نشستن است که از سنت مراقبه در هند باستان ریشه می گیرد.در این حالت ، پاها بر روی ران ها جهت مخالف قرار داده می شوند.این حالت نشستن یک حالت رسمی شده ر سنت یوگای هندو است.گفته می شود که این شکل از نشستن به شکل نیلوفر آبی همانندی دارد .هدف از آن رسیدن به تنفس متناسب با نوع تمرین مراقبه و رسیدن به ثبات جسمانی است.
2- بخندید
خداوند برای غلبه بر مشکلات زندگی سه روش را در اختیار انسان قرار داده است : خواب، امید و خنده.
در هنگام بروز علائم افسردگی خود را در معرض شرایط خنده آور قرار دهید.تماشای یک فیلم کمدی، خواندن کتاب های طنز، و ملاقات دوستان شوخ طبع می تواند بهترین داروی شما باشد.مهم نیست که خنده های عمیق شما کودکانه، احمقانه و یا عجیب و غریب قلمداد شود.برای خود جیره روزانه خندیدن لحاظ کنید تا از بسیاری از آسیب های روحی و روانی دور بمانید.
3- خودتان را محبوس نکنید
افسردگی را یک هیولای مخرب تصور کنید که هر روز بر روی شانه شما می نشیند و در گوش شما زمزمه می کند که در دنیای مملو از تاریکی ها و بدی زندگی می کنید .مدام به شما یاد آور می شود که فرد بی ارزشی هستید و سزاوار و شایسته روابط اجتماعی نیستید و منفی بافی هایی از این قبیل ، به حرف او گوش ندهید.
4- افراد سمی را از زندگی خود دور کنید
اما از آن سو هم در نظر داشته باشید که مراوده و وقت گذراندن با کسانی که سعی می کنند به شما بقبولانند برای فرار از افسردگی باید آن را نادیده بگیرید هیچ سودی به حال شما ندارد.درست مانند این است که به کسی که سرطان دارد بگوییم تومورهای بدخیم ات را کوچک کن با از کسی دیابت دارد بخواهیم قند را از خونش خارج کند.
5- مواد غذایی مفید بخورید
ویتامین D می تواند افسردگی ، زوال عقل و دیابت را کاهش می دهد .اما برای درمان افسردگی مصرف مواد مغذی دیگری هم می تواند کمک کنند باشد که خوشبختانه به صورت روزانه کم و بیش این مواد به بدن ما می رسند.مواردی نظیر اسیدهای آمینه، فولات ، ید ، آهن ، منیزیم، اسید های چرب ، امگا 3 ، سلنیوم ، ویتامین B و روی .
6- گرچه افسردگی تمام انرژی شما را می گیرد، اما ورزش کردن هر چند با وجود افسردگی کار ساده نیست به اندازه داروهای ضد افسردگی یا حتی بیشتر از آنها مفید است.
با عرض سلام و خسته نباشيد
خواهرم دارم كه حدوداً ١٠ سال است كه افسردگي دارد و تحت درمان دارويي است ولي همچنان افسرده است و بهبودي حاصل نشده بسيار غمگين و ناراحت است لطفا راهنمايي بفرماييد
دوست عزیز برای اینکه بشه این حالت افسردگی الان شما رو حل کرد باید تمام چیزایی که در گذشته بوده برای شما تموم بشه و یادی ازشون نداشته باشید. سعی کنید هر وقت که ریلکس بودید ریشه های ناراحتیتو بفرمایید تا رسیدگی بشه ضمنا آرامش خودتونو کاملا حفظ کنید و باید مثبت نگاه کنید که انشاالله حل میشه
خودتون تشخیص دادید افسرده اید یا نزد روانشناس رفته اید؟جنسیتون هم معین کنید؟ تحصلاتتون ؟ از کی اینطوری شدید؟
سلام.من شدیدا افسرده ام، جایی و کسی رو ندارم برم، همش الاف و بیکارک ، علاقه به هیچ چیزی ندارم یا پیدا نمیکنم.25 سالمه و مجرد، زندگیم همش یکنواخت و بی مصرفه، از صبح تا شب سردرگمم.نمیخام باهام همدردی کنید لطفا اگه کسی شرایط منو داشته و خوب شده یا راهکاری داره بهم ارائه کنه که دارم دیوونه میشم.
سلام موهوم شما خودتان انتخاب کردین و مسئول این انتخاب هم خودتون هستین پس باید بپذیرید که ما آزادیم و میتوانیم هر انتخابی به مسئولیت آن را بپذیریم پس میشود انتخاب های دیگری داشت که مسئول آن خودمان باشیم.
سلام اشتباهات خودم رو انکار نمی کنم.توی رابطه بااین آقا خودم خیلی مقصرم ولی کنترل فکرم دست خودم نیست مادرم از پدرم متنفره و ما رو تو ادامه زندگی مربوط میدونه و مدام میگه به خاطر شما سوختم و ساختم.چند بار هم به من گفته بابات تو رو نمیخواست از اینکه پسر نداره مدام قصه میخوره و انگار دختر ها آدم نیستند و ما دو تا دختر رو انگار اجبار سر راهش گذاشته . البته پدر هم دست کمی از مادرم نداره ولی ظاهر ساز خوببیه.هیچ نوعی محبت تو زندگی ما نیست و حالا که من به این وضع افتادم تازه یادشون افتاده مهربون باشن و این قضیه کاملا ظاهریه و مادرم مدام با رفتاراش یا به خواهرم نشون میده.حالا احساس می کنم دنیا برام تموم شده است.انگیزه ای برای ادامه زندگی ندارم و توانی برای شروع هم ندارم.برام همه چیز مسخره است و عشقی که داره تو دستام از بین میره و کار نمیتونم بکنم داره نابودم میکنه و آینده ای که داره از بین میره و بن بستی که ازش فراری ندارم.
سلام دوست عزیز کی این چاه رو برات به وجود آورد؟رابطه شما تا چه حد بود؟ و هست.روابطه والدین شما چگونه هست؟
ممنون از توجهتون ولی افسردگی فقط انزوا نیست من دچار فرارم.فقط می خوام ذهنم فرار کنه از این وضعیت .ولی از چاله در اومدم افتادم تو چاه معضل عاشقی هم شد بلای جونم و همون درد دخترانه ای که خیلی خانم ها بهش مبتلا میشن و غصه آینده …این والدینم بودن که منو تنها گذاشتن و عرصه رو همه جوره بهم تنگ کردن.موجودات خودخواه و منفوری که جانماز آب میکشن و جار میزنن که تنها درد ما بچه هامونن.همیشه عذاب و قهر.نداری و فقرشون به کنار.اخلاق گندشون درد داشت که هیچ روزی در کنار هم آروم نبودن و لذت کودکی و کودکی کردن و جوونی رو به دلمون گذاشتن
دوست عزیز شما گفتید من افسرده هستم و دارو مصرف میکردم و الان با یه آقا آشنا شدن .دو چیز متناقض افسردگی یا رابطه؟خوب مشکلات شما به دلیل والدین چطوریه؟ چه باعث شده این مشکلات به وجود بیایند؟
حقیقتا افسردگی من بیشتر تحت تاثیر مشکلات با والینمه تا حدی که الان از پدر و مادرم متنفرم و قصر چایه زندگیم اونا هستن.هیچ نشاطی تو زندگیم نیست و مشکلات پی در پی من و بیشتر تو خودم میبره و اخیرا رابطه با یه آقا داره بار زندگیم رو سنگین تر میکنه.دقیقا یادم نیست ولی 4 سالی هست که دارم میخورم.به خاطر مشکلات مالی نتونستم ادامه درمان داشته باشم الان یک ساله ممتد میرم
اول به خاطر اینکه جویای راه حل هستید بهتون تبریک میگم و به خاطر اعتمادتون به ما تشکر می کنم حالا یه سری سوالات از شما میپرسم.آیا به نظرتون این حس افسردگی نشات گرفته از اتفاقات و مشکلات خانوادکی هست یا یه اتفاق خاص؟چند مدت هست که دارو مصرف می کنید و افسردگی دارید؟آیا سرگرمی خاصی دارید؟
با سلام خدمت دوستان و همراهان و مشاوران محترم.دختری 24 ساله هستم که چند سالی هست تحت درمان دارویی هستم.اوایل خودم تو مراجعه کم کاری داشتم ولی یک سالی هست مداوم دارو مصرف میکنم .به خاطر مشکلات مالی نتونستم به هر مشاوری مراجعه کنم.و هیچ وقت مشاورین متفرقه نتونستن تو حل مشکل من کمک کنن.به شدت افسرده هستم و اصلا از زندگی لذت نمیبرم.دچار اختلالات خلقی و نوسانات روحی هستم .از نظر خانوادگی مشکلات زیادی دارم.اگر براتون مقدوره کمکم کنید.
سلام من امسال به طور جدی متوجه شدم که گرفتار افسردگی هستم.قبلش اصلا چنین حالتی رو نداشتم .روی همین حساب هم هر کسی میگفت افسردگی داره تصورم این بود که این شاید یه جور ژست و یا کلاس گذاشتن باشه چون خودم طعم تلخ شو قبلا تجربه نکرده بودم.حس وحشتناکی که هیچ جور نمیتونم حریف اش بشم.پیش چندین مشاور هم رفتم.مصرف دارو هم منو به نتیجه نرسوند.یعنی شاید اصلا اونا عمق مشکل من رو درک نکرده بودن و شاید هم این نوع افسردگی اصولا مقاوم به درمان باشه.ولی شدیدا افسرده هستم خصوصا شب ها و خصوصا جمعه ها وضع به مراتب خراب تره.برنامه چیدم با دوستام یا پدرم یا عموی خودم ، عصر جمعه ها رو با برنامه های شاد پر کنیم.ولی به محض بازگشت به خونه، افسردگی با شدت تمام دوباره حمله میکنه.علایمی که دارم : بی انگیزگی ، عدم توجه به جذابیت ها، عدم علاقه به انجام یه کار جدی و یه مقدار هم بی قرار.البته یه علامت خاص دیگه هم هست که بنا بر دلایلی ترجیح میدم نگم
گاهی وقت ها همین حس خیانتی که درون فرد حس میشه باعث گوشه گیری فرد میشه.در وابستگی انسان ها حالت یکی شدن دارن با فردی که به اون وابسته شدن در این صورت فرد احساس میکنه با نبود فرد نابود میشه.در صورتی که این امر در واقع صادق نیست مثل این میمونه که به یک چیزی مجذوب شده باشی که اذیت کننده است اما نمیتونی ازش دل بکنی در این جا من چند مورد برای رهایی از وابستگی خدمتتون عرض می کنم :
1- افزایش اعتماد به نفس در این مواقع فرد باید به خودش اعتماد به نفس بده تا زمانی که فکر کنه میتونه فرد مورد نظر را فراموش کنه.
2- رسیدن به خود باوری : فرد باید خودش رو برای شرایطی که پیش روش قرار گرفته منعطف کنه و سازکاری نشون بده با داشتن خودباوری میتونن با این باور برسن که دیگه جملات منفی روی ایشون تاثیر نخواهد داشت و ایشون رو در جهت گرفتن تصمیم عاقلانه کمک میکنه.
3- سایر مواردی که باعث میشه ایشون وابستگیشون قوی تر میشه رو رها کنن و به پاک کردن اونا از زندگیشون سرعت بدن.
4-توکل به خدا داشته باشن این مورد یکی از مهم ترین مواردی هست که خیلی به فرد کمک میکنه که از موقعیت پیش اومده به بهترین وجه رها بشه.
5- اینکه یه دوست رو کنار خودش داشته باشه که کمکش کنه اگر رها شدن از اون وابستگی دیگه به طرفش نره.(که شما در این حالت حتما بهترین گزینه بودید که بهتون پناه آوردن )
6- خودشون رو بیشتر دوست داشته باشن کارای مورد علاقشون رو بیشتر انجام بدن
7- با هم ورزش کنید و سعی کنید بیشتر اوقات همدیگه رو با ورزش پر کنید.
دختر از این وابستگی ناراضی هستش یه دفه ای گریه اش میگیره میگه من اشتباه کردم.سعی میکنم با هم زیاد ارتباط داشته باشیم.به مامانش گفته که همچین موردی هست ولی مامانش از رابطشون هیچ اطلاعی نداره.حس خیانت به اعتماد، به اعتماد پدر و مادرش هم داره
20 سالشه و دانشجوی هنر.ی آدم خیلی مهربون و با یه خانواده در سطح بالا.یکی از پسرای کلاس از ایشون خوشش اومد ولی در سطح دختر نبود.همه بچه های کلاس شماره این دختر رو داشتن این پسر هم یکیشون بود.چون دختر نماینده ما بود.با این پسر رابطه داره البته نه رابطه عشقی چون جواب دختر منفی بود.پسر هر روز اصرارش برای جلب نظر دختر بیشتر میشه.حتی دختر رو نفرین میکنه.مشکل اساسی اینجاس که چون نزدیک یک ساله که با هم رابطه دارن دختر بهش وابسته شده من خودم سعی کردم که رارتباطشون کمتر بشه.ولی واقعا به کمک مشاور نیاز دارم.
ایشون چند ساله هستن؟میزان تحصیلاتشون چی هست؟آیا دلیلی برای افسرده شدنشون وجود داره؟اگر جواب مثبته لطفا توضیح بدین.رابطشون با خانوادشون چطوره؟ برونگرا هستند یا درنگرا؟
سلام من یه دوست افسرده دارم و میخوام بهش کمک کنم .چون به من پناه آورده …منم از شما راهنمایی میخوام لطفا..
کسی که به پوچی رسیده باشه، براش فرقی نداره زندگی اش چطوری سپری بشه .مطمئن باشید تمایل شما به پیدا کردن راه درمان، یعنی زنده بودن امید درون شما و این مساوری است با عدم پوچ گرایی؛ چرا که یک فرد پوچگرا ، امیدهاش هم پوچ هستند ؛ چون اگر بهشون برسه یا نرسه فرقی براش نداره اگر نرسه چیزی رو از دست نمیده و اگرم هم برسه چیزی رو به دست نیاورده.
سلام من چند سالی هست که پوچگرا هستم همانند این درد ، دردی ندیدم ، دردی که همدرد اصلا نداره، درک نمیشه کرد خلاصه افسردگی کامل.هر لحظه به فکر یه اتفاقی هستم تا منو از این دنیا ببره به کام مرگ.چندین سال هست که همین وضعیت رو دارم.خانمم ازم ناراحته .البته دادشم هم پوچگراست.از اونجایی که میدونم چنین بیماری درمان نداره ولی گفتن بیان کنم ببینم کسی درمانی راه حلی برای کم شدن از این بیماری خطرناک هست یا نه.
سلام عزیزم اون آقا چطور شماره همسرتون رو گیر اورده ؟ هنوز با اون دوستتون در تماس هستید؟
نشان افسردگی نیست ولی یکی از نشانه های افسردگی است
گفتم که دبیرستان بودم با دوستم که البته الان دشمن سرسخت من هست یه بجث کوچیک داشتیم که بین هر دوستی اتفاق میفته ولی نه به هم توهین کردیم نه فحش دادیم.دوست من بعد از اون شد دشمنم اوایل از اینکه ازم دلخوره حرفی نمیزد و من فکر میکردم دیگه دلخوریا تموم شده.ولی اون سعی میکرد منو با یه پسر آشنا کنه شمارمو داده بود به پسره.پسره چند بار بهم زنگ زد ولی من جوابشو نمیدادم تا اینکه فهمیدم از طرف دوستمه و بعد اون دختر خانوم که قبلا دوستم بود عکس تقریبا بی حجاب من رو داده بود به پسر تا اون با عمس منو تهدید کنه تا بهش پا بدم.ولی من این کارو نکردم الانم ازدواج کردم به شوهرم زنگ میزنه و میگه من باهاش بودم و بهش پا دادم.خداروشکر شوهرم بهم اعتماد داره و مشکلی برام پیش نیاورده ولی اینکه زنگ میزنه به خانوادم منو خیلی اذیت میکنه .کمک کنید لطفا
سلام .میشه لطف کنید اتفاقی که براتون افتاده دقیق بنویسید چی بوده؟چند سالتون بود؟روابط شما در چه حدی بوده؟چه چیزی باعث این اتفاق شده؟چه چیزی خیلی ناراحتتون میکنه؟
با سلام.دبیرستان گه بودم یکی از دوستام بهم خیانت گرد و دو سال از زندگیم شد جهنم و الانم که دوساله داره از اون ماجرا میگذره و هنوز دردسراش هست من توی اون دو سال همش تو خودم بودم دیگه با کسی حرف نمیزدم همیشه تو اتاقم بودم و یه جورایی از همه دوری میکردم زود عصبی میشدم توی جمع های خانوادگی شرکت نمیکردم و حوصله هیچکس و هیچ چیزی رو هم نداشتم الان دو ساله از اون ماجرا داره میگذره و من ازدواج کردم و دانشگاه قبول شدم ولی هنوز همون حالت های بی حوصلگی رو دارم حوصله حرف زدن یا شنیدن حرف های کسی رو ندارم ساعت ها میشینم و فکر میکنم بدون خستگی .می خواستک بدونم این حالت های من نشان از افسردگیه؟؟؟
نه خودش تحت درمان هست.خبر نداره من اومدم اینجا.من مشکلم خودمم که می خوام بدونم چجوری باهاش رفتار کنم.ممنون از کمکتون
اگه ممکنه به خود ایشون بگین تشریف بیارن تا بیشتر بهشون کمک بشه.
سلام ممنون از کمک های صمیمانه شما.دوستم دوره ازم من فقط از دور می تونم هواشو داشته باشم.نمیدونم چیکار کنم که اونجایی که هست کسی ناراحتش نکنه.ورزش بره تفریح بره.نمی دونم چکار کنم که کسی باعث آزارش نشه.درست میگید خیلی ساکته به سختی با من حرف میزنه و من دقیقا می خوام همینو حل کنم.نمیدونم چیکار کنم که بشم شنونده و همراهش. هر حذفی خواست بهم بزنه و آنقدر توی خودش نریزه.چون خودش دقیقا این جمله رو بهم گفت که : از درد دل متنفرم.
مشکلاتش از بچگی تا الان و فشارهای خانوادگی دقیقا باعث این حس ها درونش شده .مخصوصا داشتنی هایی که می خواد و نداره و… 23 سالشه.
دوستتون رو تنها نذارید به حرفش گوش بدین .البته افراد افسرده خیلی وقتها دوست دارم سکوت کنن و حرفی نزنن.ولی به موقع هایی هم داغ دلشون تازه میشه .تو اینجور مواقع بشینید و گوش کنید به حرفاشون و درد دل هاشون.بذارید اعتماد کنه و اون چیزایی که باعث شده سکوت اختیار کنه و دپرسی پیشه کنه با حرف زدن با شما یه کم کمتر بشه.منتهی یادتون باشه از اعتمادشون سوء استفاده نکنید.بذارید رازهاش رو به شما بگه با آرامش کامل به حرفاش گوش کنید هدلی کنید باهاش.بگید ورزش کنه .یه افسرده هیچ وقت از ورزش کردن خوشش نمیاد.این هنر شماست که بتونید افسرده رو به حرکت وا دارید.یه افسرده دوست نداره در برنامه های تفریحی شرکت متع شما باید دوستتون رو تشویق کنید به حضور در برنامه های تفریحی گروهی.مثلا بهش بگید ما داریم میریم به فلان منطقه تفریحی تو هم بیا.اولش سخته ولی کم کم راه میفته و دفعه بعد خیلی نیاز نیست بهش اصرار کنید.
استرس زندگیشو کم کنید.مثلا فرد افسرده یه پایان نامه داره ؛ توش گیر کرده! استرش داره اگر تموم نشه مثلا اخراجش میکنن و … شما به کم بهش کمک کنید استرس هاش کم بشه.خبر های استرس آور بهش نگید فرد افسرده هر چی بیشتر درآرامش باشه زودتر افسردگی اش کم میشه.حامی اش باشید یکی که افسرده است باید مطمئن بشه که تنها نیست و یه نفر دوستش داره و بهش اهمیت میده.هواشو داشته باشید و تا حد امکان در موردش قضاوت و پیش داوری نکنید.
در پایان مراقب باشید خودتون هم یه وقت افسرده نشید.برای کمک به دوست افسرده تون باید خیلی خودتون روحیه قوی و محکمی داشته باشید.علت افسردگی دوستتون باید شناخته بشه.این شناخت علت هم کار متخصص می باشد.قتی یک مشاوره علت رو شناخت یه سری تمرین میده به دوستتون و شما باید در انجام اون تمرین ها بهش کمک کنید.این که ایشون رو به طرف خودتون بکشید صحیح نیست.همینکه باهاش همراه باشید تا درمانش رو پیگیری کنه کلی به دوستتون کمک کردین.
موفق باشد.
اول اینکه به خاطر حسن نیتتون بهتون تبریک میگم.دوم اینکه برای انکه شما بتونید دوستتون رو از این وضعیت خارج کنید راههای متفاوتی وجود داره :
1- سعی کنید سرگرمشون کنید مثلا با هم برید خرید/ کافی شاپ و جاهای دیدنی شهرتون برید و سعی کنید که از بیرون رفتن با همدیگه لذت ببرید.
2- افسردگی چیز عجیب و غریبی نیست پس همچنان کنارش بمونید و به حرفاش گوش بدید افراد افسرده معمولا سکوت رو ترجیح میدن ولی شما سعی کنید ایشون رو به حرف بیارید البته نه طوری که معذب باشن چون این افراد هر از گاهی خودشون دوست دارن با یکی حرفاشون رو در میارن بذارن و این دلگرمی رو بهشون بدید که بین خودتون میمونه موضوع تا بتونه بهتون اعتماد کنه.
3- برای افرادی که دچار افسردگی هستن ورزش یه موردی هست که خیلی میتونه بهشون کمک کنه شما پیشنهاد بدید که با هم به ورزش برید این کار هم به شما و هم به ایشون اعتما به نفس و روجیه میده پس سعی کنید راضیشون کنید.
4- باهاش همدردی کنید بذارید فکر کنه که شما هم نمیفهمیدش ازش بخواید که خودشو شاد نشون بده چون این شادی مثل یه نقاب میمونه که آزارش میده.
5- کاری کنید که فکر کنه تنهاش نمیذارید تو یه سری کاراتون یا حتی خرید ازشون نظر بخواید که مطمئن شه شما حامی این روزاش هستید.
آیا مشکل خاصی باعث افسردگی ایشون شده ؟ایشون چند ساله هستن؟
سلام
یکی از دوستان بسیار نزدیکم به تشخیص دکتر دچار افسردگی شدید هست و دکتر هم بهش دارو دادن.می خواستم به کمک رابطه نزدیک عاطف که باهاش دارم کمک کنم هر چه زودتر حالش خوب بشه.همچنین مراقب باشم با رفتارم حالشو بدتر نکنم و همچنین اینکه با کارها و کمکام بتونم بیشتر بکشمش سمت خودم تا از افسردگی بیرون بیاد.
ممنون میشم راهنمایی کنین