قصه های کودکانه
قصه های کودکانه، قصه های کودکانه جدید دخترانه، قصه کودکانه برای خواب در این مقاله آمده است. قصه های کودکانه نقش مهمی در تربیت و پرورش کودک دارند، در ادامه قصه های آرامبخش کودکانه ذکر شده است که به بهبود خواب و شرایط کودک نیز کمک می کند بنابراین آن را از دست ندهید.
قصه های کودکانه
قصه های کودکانه باعث می شود که کودک تخیل خود را بهتر پردازش دهد در حقیقت داستان کودک فواید زیادی دارد که در ادامه ذکر شده است:
- تخیل و خلاقیت را تحریک می کنند.
- به ایجاد احساس همدلی با دیگران کمک می کنند.
- کمک می کنند تا با ترس های خود مبارزه کنند.
- باعث پرورش حافظه می شود.
- مهارت های زبانی را توسعه می دهد.
- ظرفیت ادراک و درک را گسترش می دهند.
- دایره لغات کودک را غنی می سازد.
- یک پیوند خانوادگی بسیار مهم ایجاد می کند.
- عادت به خواندن، عشق به کتاب را تشویق می کنند.
- محرک بصری قوی است
- اطلاعات کودک افزایش می یابد.
- اگر عصبی باشند در آرام کردن آن ها بسیار موثر هستند.
۱.داستان شاهزاده شاد
روزی روزگاری یک شاهزاده بود، اما نه هر شاهزاده ای، او یک شاهزاده شاد بود. در زمان سلطنت او صلح و رفاه وجود داشت، به طوری که هنگام مرگ او، همه ساکنان شهر تصمیم گرفتند به افتخار او مجسمه ای تماما طلایی، با یاقوت کبود برای چشم و یاقوتی بر روی قبضه شمشیر، برپا کنند.
بنابراین از آن روز مجسمه شاهزاده شاد همیشه مردم شهر را همراهی می کرد. اما سال ها گذشت، آنقدر زیاد که مردم تقریباً فراموش کردند که چرا به آن مجسمه “شاهزاده خوشبخت” می گفتند. یک غروب اواخر تابستان، پرستویی که برای گذراندن زمستان در گرما به سمت جنوب پرواز می کرد، تصمیم گرفت در پای مجسمه استراحت کند.
پرستو فکر کرد، اینجا پناهگاهی خواهم یافت. می خواست سر کوچکش را زیر بالش بگذارد تا بخوابد که قطره ای روی او افتاد. او به آسمان نگاه کرد، اما همه را پر ستاره و بدون ابر دید، با خود فکرکرد چه چیز عجیبی، با وجود آسمان صاف باران می بارد. دوباره یک قطره دیگر روی او افتاد، سرش را بلند کرد و چیز عجیبی ندید.
پرستو ناراحت شد و با خود فکر کرد این مجسمه حتی نمی تواند مرا از باران پناه دهد، با نگاهی به صورت شاهزاده شاد گفت و آن وقت بود که یک قطره دیگر درست روی سرش افتاد. پرستو بلند گفت: این قطرات باران نیستند، اشکی هستندکه از چشمان مجسمه میبارند، پس پر زد و رفت تا بهتر ببیند.
پرستو پرسید، چرا گریه می کنی؟
مجسمه گفت: من شاهزاده شاد هستم و گریه می کنم زیرا از اینجا می توانم تمام بدبختی های مردمم را ببینم و این من را بسیار غمگین می کند.
پرستو که تحت تأثیر قرار گرفته بود گفت: «بسیار متاسفم».
مجسمه گفت: پرستو عزیز، می تونی کمکم کنی. پایین در آن خانه یک زن بسیار فقیر است، او گلدوزی می کند اما پول کافی برای درمان فرزند بیمار خود را ندارد. یاقوتی را که در شمشیر است برایش می بری؟
پرستو گفت: اما من باید به سمت جنوب پرواز کنم.
اما نگاه اشک آلود شاهزاده باعث شد نظر خود را تغییر دهد پس گفت: باشه، فقط امشب اینجا می مونم و کمکت می کنم.
پرستو یاقوت را گرفت و برای زن برد و وقتی پسرش را با تب شدید در رختخواب دید، لحظه ای روی صورتش ایستاد تا با بال زدنش او را کمی خنک کند. سپس نزد شاهزاده شاد بازگشت و استراحت کرد.
عصر روز بعد پرستو به شاهزاده گفت که می رود.
در اینجای قصه های کودکانه، شاهزاده گفت: پرستو ، یک شب دیگر بمان. مرد جوانی را می بینم که گرسنه است و در سرما در آن خانه زندگی می کند، یکی از یاقوت های کبود را که چشمان من است بردار و برایش ببر.
پرستو در آن زمان اعتراض کرد، اما شاهزاده اصرار کرد و پرستو را راضی کرد و یاقوت کبود را برای مرد جوان برد.
روز بعد پرستو سعی کرد با شاهزاده خداحافظی کند، اما شاهزاده او از او خواست که یکشب دیگر نیز بماند و به پرستو گفت که یک دختر کبریت فروش را دیده که حتی یک کبریت هم نفروخته بود و مطمئناًغذایی برای خوردن ندارد.
شاهزاده شاد گفت: “یاقوت کبود چشم دیگرم را برایش ببر.”
پرستو گفت: اما در آن صورت شما کور خواهید شد!
مجسمه گفت: مهم نیست.
پس پرستو یاقوت کبود را گرفت و برای دخترک کبریت فروش برد.
پرستو نزد شاهزاده برگشت و متوجه شد که چهره او آرام تر است. اما حالا نابینا شده بود و نمی توانست او را تنها بگذارد.
پرستو گفت: حالا دیگر نمی توانی مردم شهرت را ببینی… من در کنارت می مانم و چشمانت خواهم بود
مجسمه گفت: ولی پرستو من تو باید بری جنوب!
اما پرستو نمی خواست او را ترک کند و شروع به پرواز در سراسر شهر کرد و هر آنچه را که دید به او گفت. وقتی با گدا، فقیر یا نیازمندی روبرو می شد، از بدن مجسمه شاهزاده شاد، ورق طلایی کوچکی برمی داشت و برایشآن می برد.
تا اینکه مجسمه شاهزاده شاد کاملاً خاکستری و برهنه شد، بدون اینکه حتی یک برگ طلایی روی آن باشد.
اما اکنون ساکنان شهر کمی شادتر بودند. سرانجام لبخند بزرگی روی صورت شاهزاده بود و پرستو هرگز از همراهی با او دست برنداشت.
نتبجه اخلافی: همه ما میتوانیم کارهای زیادی برای کمک به دیگران انجام دهیم و داستان شاهزاده شاد نشان میدهد که حتی یک مجسمه هم میتواند دیگران را شاد و خوشحال سازد. این افسانه به ما می آموزد که بهترین کاری که می توانیم انجام دهیم این است که باارزش ترین چیزهایی را که داریم را به دیگران اهدا کنید.
۲. داستان کلاع
روزی روزگاری یک کلاغ زندگی می کرد که همه بال هایش سیاه بود. یک روز در حالی که بر فراز جنگل پرواز می کرد، طاووس های زیبایی را در یک چمنزار دید. سپس بالای شاخه درخت ایستاد تا آن ها را تحسین کند. طاووس ها به زودی متوجه شدند که کلاغ روی شاخه نشسته است و آنها را تماشا می کند بنابراین دم های خود را تکان دادند. کلاغ که از زیبایی دم آنها خیره شده بود، پرواز کرد.
پس رفت تا خود را در آب نگاه کند و خود را چنان زشت دید که از شرم تصمیم گرفت دیگر خود را نشان ندهد. او که به رفتار باشکوه و پرهای پر زرق و برق طاووس ها حسادت می کرد، هر روز مخفیانه آن ها را نگاه می کرد.
به مرور کلاغ متوجه شد که در سراسر چمنزار چند پر وجود دارد که از دم طاووس ها افتاده و روی چمنزار باقی مانده است. بنابراین تصمیم گرفت تا غروب آفتاب منتظر بماند تا بتواند مخفیانه آن ها را جمع کند. به محض اینکه موفق به جمع آوری پنج عدد شد، پرواز کرد و در مکانی سرپناه پنهان شد و با کمی چسب آن ها را به دم خود چسباند.
صبح روز بعد او برای تحسین دم طاووس جدیدش در آب برکه رفت و فکر کرد: «حالا من هم به زیبایی طاووس ها هستم. من پیش کلاغهایم میروم و آن ها را از حسادت میمیرم!» کلاغ سپس نزد دوستانش رفت که با دیدن او واقعاً حسادت کردند. اون دم با پرهای طاووس واقعا زیبا بود.
اما متأسفانه کلاغ دوستانش را مسخره کرد و به آن ها گفت که آن ها زشت و پر کچل هستند، دوستان کلاغ نیز به او گفتند که دیگر نمی خواهند او را ببینند.
کلاغ پرواز کرد و رفت تا روی شاخه درختی که معمولاً طاووس ها را از آنجا تماشا می کرد بشیند. او فکر کرد: «کلاغ ها لیاقت من را ندارند، بهتر است با طاووس ها زندگی کنم. از آنجایی که من اکنون به زیبایی آن ها هستم، آن ها حسادت نخواهند کرد.”
و بنابراین کلاغ در میان طاووس ها به علفزار پرواز کرد و با خوشحالی به آن ها سلام کرد. اما طاووسها با دیدن این کلاغ که چند پر زیبا به دمش چسبیدهاند عصبانی شدند زیرا فکر می کردند که پرهای آنان را دزدیده است.
آن ها شروع به دویدن به دنبال او کردند تا او را بیرون کنند و همچنین سعی کردند او را نوک بزنند. سرانجام کلاغ مجبور شد پرواز کند و برود.
کلاغ تحقیر شده و غمگین پرهای طاووس را از دمش جدا کرد و با سرافکندگی به سوی کلاغ های همنوع خود برگشت که با خنده و شوخی از او استقبال کردند، زیرا دوستان همیشگی او بودند.
نتبجه اخلاقی: اگر کلاغ به دنیا بیای، بیهوده است که سعی کنی طاووس باشی تنها بهتر است خودت باشی و خودت را همان طور که هستی دوست بداری. داستان کلاغ نشان می دهد که چقدر تلاش برای شبیه شدن به دیگران بی فایده است و بهتر است یاد بگیریم که از خود و ویژگی هایی که ما را متمایز می کند، قدردانی کنیم.
۳. روباه و انگور
در این قصه شیرین کودکانه آمده است که :روزی روزگاری روباهی بود که با آرامش در جنگل می چرخید. او به تازگی در کنار نهر آب نوشیدنی خورده بود و در جستجوی غذا به سمت مزارع کشت شده، درست بیرون روستای مجاور، می رفت. صبح دیر بیدار شده بود و احساس گرسنگی می کرد.
در یک لحظه پس از مدتی پیاده روی، باغ انگور زیبایی را دید که پر از خوشه های زیبای انگور بود. روباه بررسی کرد که هیچ خطری در چشم نیست و یواشکی به یکی از خوشه ها نزدیک شد. کسی در آن نزدیکی نبود. بهترین لحظه برای یک پرش بزرگ و گرفتن خوشه انگور بود.روباه سپس دوید و با یک جهش کرد و سعی کرد شاخه را با دندان بگیرد، اما به آنجا نرسید. سپس روباه کمی بیشتر دوید و پرید! او یک جهش دیگر انجام داد، اما حتی آنقدر بلند نبود که به خوشه انگور برسد. سپس روباه سعی کرد حتی طولانیتر بدود و پرید اما نتوانست خوشه انگور را بگیرد. در همین حین شکمش از شدت گرسنگی بیشتر و بیشتر سر و صدا می کرد.
روباه تلاش کرد و دوباره تلاش کرد. او همیشه تا گرفتن خوشه انگور فاصله داشت، اما راهی نبود، نمی توانست به آنجا برسد.
روباه آخرین خوشه انگور زیبایی را که آرزوی خوردنش را داشت نگاه کرد و برای اینکه اعتراف نکند که در تلاشش موفق نبوده با خود گفت: اینطوری بهتر است، مطمئناً انگور هنوز نارس بود و خوردن آن فقط باعث معده درد می می شد. بنابراین، ناامیدتر و حتی گرسنهتر به دنبال شکار خودش رفت.
نتیجه اخلاقی داستان : کسانی که مغرور هستند، اغلب چیزهایی که نمی توانند به دست بیاورند را حقیر می دانند و با مسخره کرده آن سعی می کنند احساس بهتری پیدا کنند.
منبع : قصه های کودکانه