۵ قصه برای اموزش احساسات کودکان
قصه برای اموزش احساسات سرمایه گذاری بزرگ، مهم و اساسی برای آینده است و به آن ها کمک می کند تا در آینده نیز به خوبی با دیگران ارتباط برقرار کنند و احساسات خود را به شکلی درست و سالم بیان کنند.
در کنار قصه برای اموزش احساسات، برای آموزش احساسات به کودکان می توانید موارد زیر را امتحان کنید:
- برای کودکان کتاب بخوانید و داستان تعریف کنید.
- با کودکان درباره احساسات خود صحبت کنید. حتی می توانید احساسات خود را در زمان های مختلف به آن ها بگویید مثلا ” از اینکه تو مرا در آغوش کشیدی خیلی خوشحال شدم”
- به کودکان اجازه دهید تا احساسات خود را بیان کنند، به هیچ عنوان احساسات او را قضاوت نکنید و بدون هیچ حواس پرتی به آن ها گوش دهید.
- بیان احساسات با موسیقی و نقاشی یا سفالگری نیز ممکن است بنابراین به کودک خود راه مناسب را برای بروز احساسات نشان دهید. ممکن است حتی کودک شما دوست داشته باشد بنویسد.
- احساسات خود را به درستی بیان کنید تا از شما یاد بگیرند.
- برای ایجاد رفتار مناسب کودک، او را تشویق کنید تا به مرور یاد بگیرد که بروز احساسات امری مثبت و مفید برای او است.
- از نام گذاری احساسات استفاده کنید، در مورد اسم احساسات مختلف و لحظه ای که آن احساس ایجاد می شود با کودک خود صحبت کنید.
- انیمیشن آموزش احساسات به کودکان نیز به شما کمک می کند به این منظور می توانید انیمیشن درون و بیرون ( inside out) را برای کودک خود بگذارید.
شعر احساسات برای کودکان
قلب کوچک من یه عالمه احساس داره
گاهی شاده و گاهی خیلی غم داره
گاهی عصبانی میشه
گاهی میترسه و جمع میشه
گاهی خجالت میکشه
یه گوشه مچاله میشه
قلب کوچک من یه عالمه احساس داره
گاهی دلش میخواد یه جا تنها باشه
اما همیشه میخواد یه عالمه دوست داشته باشه
من میدونم
همه این حسها طبیعیه
مهم اینه یاد بگیرم با این حسها چیکار کنم
مامانم به من میگه
احساسمو نقاشی کنم
یا باهاش شعر بسازم، داستان بگم
مامانم به من میگه من یه عالمه احساس دارم
و این خیلی قشنگه
قلب کوچک من یه عالمه احساس داره
پیشنهاد مشاور: ۹ بازی احساسات برای کودکان (کودکان ۹ تا ۱۵ سال)
۱.احساسات رنگی
در سرزمین های دور دختری زیبا و شاد به نام مینا زندگی میکرد که عاشق رنگ ها و نگاه کردن به آن ها بود. یک روز صبح که مینا بیدار شد متوجه شد که تمام رنگ های دنیا ناپدید شده اند و دنیا به رنگ خاکستری درامده است. هم چیز غمگین شده بود و سارا نمی دانست که چکار کند تا دوباره رنگ ها برگردند. ناگهان پرنده ای رنگارنگ و زیبا ظاهر شد و به سمت سارا آمد. سارا با ناراحتی گفت ” رنگ ها کجا رفته اند؟ من باید چکار کنم؟” پرنده رنگارنگ لبخند زد و گفت ” لازم نیست ناراحت باشی من بهت کمک می کنم تا دوباره جهان را رنگارنگ کنی”
پرنده مینا را به دیدن گل ها برد، هرکدام از گل ها رنگی داشتند. پرنده با صدایی زیبا به مینا گفت ” به هر گل نگاه کن و بگو چه احساسی داری؟”
مینا به گلهای سفید نگاه کرد و با هیجان گفت: من احساس آرامش پیدا میکنم.
گل های قرمز را لمس کرد و گفت : من محبت را احساس می کنم.
گل های زرد را با شوق نگاه کرد و گفت: رنگ زرد باعث میشه کلی هیجان و شوق داشته باشم.
پرنده با هیجان به به سارا نگاه کرد و گفت: “احساسات تو مثل گل ها هستند، خاکستری هم رنگی است و غم هم احساس است باید آن را به عنوان بخشی از زندگی بپذیری .”
از آن روز به بعد، مینا به تمام احساسات خود احترام میگذاشت و سعی میکرد از هر لحظه زندگی خود لذت ببرد حتی اگر غمگین باشد.
۲. به دنبال احساسات
در روزهای دور، دختری به نام شیما بود که نمی توانست احساسات خود را به خوبی تشخیص دهد، شیما نمی توانست تشخیص دهد که ناراحت، شاد یا عصبانی است.
یک روز شیما در جنگل راه میرفت و فکر می کرد چرا احساسات خود را نمی توانست تشخیص دهد. همون لحظه پروانه ای با بال های زیبا و رنگارنگ ظاهر شد و به سارا گفت: سلام شیما من اومدم به تو کمک کنم تا احساسات خودت رو بشناسی.
این پروانه زیبا شیما را به دیدن گلهای رنگارنگ سارا خوشحال و شاد شد. بعد از آن پروانه او را دیدن درختان شکسته جنگل و گل های پژمرده برد، سارا با دیدن این چیزها احساس غم پیدا کرد. با کمک پروانه زیبا، شیما یاد گرفت تا احساسات خود را تشخیص دهد و تمام احساسات مهم است و باید به آن ها احترام بگذارد.
در این زمان بود که شیما متوجه شد احساسات غم و شادی باهم وجود دارد، درختان و گل ها به مرور پژمرده می شوند و درختان و گل های جدید ایجاد می شوند و روند زندگی ادامه پیدا می کند. تمام احساسات، چه مثبت و چه منفی، طبیعی هستند و شیما یاد گرفت که نباید از غم بترسد بلکه غم نیز یک احساس طبیعی است.
۳. داستان خرگوش بامزه
در این قصه برای اموزش احساسات آمده است که در یک جنگل دور و پر از حیوون های بامزه خرگوش پشمالو شاد و بامزه ای وجود داشت که دوست های زیادی داشت، اما نمی تونست احساسات خود را کنترل کند.
یک روز خرگوش بامزه ما داشت با دوستاش توپ بازی می کردند که توپ پشت بوته ها افتاد و گم شد. خرگوش کوچولو با عصبانیت داد زد ” توپ من کو” داد و فریاد خرگوش باعث شد حیوون ها بترسند و عقب برن. پشمالو با دیدن اینکه دوستاش از اون دور شده بودن گریه کرد و ناراحت شد.
جغد دانا که از اونجا رد میشد به خرگوش کوچولو گفت” چی شده خرگوش بامزه چرا ناراحتی؟”
پشمالو بامزه با ناراحتی گفت که چه اتفاقی افتاده، جغد دانا با مهربونی گفت: ” خرگوش پشمالو اشکالی نداره همه عصبانی میشن ولی باید سعی کنی عصبانیت خود را کنترل کنی.”
خرگوش پشمالو با ناراحتی گفت که نمیتونه این کار رو کنه، جغد دانا با مهربونی گفت:
- این دفعه که عصبانی شدی قبل از هرکاری تا ده بشمار.
- سعی کن با آرامش صحبت کن.
- سعی کن به چیز های خوب فکر کنی مثلا به خونه یا هر کسی که دوست داری مثل مادرت
خرگوش بامزه از جغد بامزه تشکر کرد. دفعه بعد که خرگوش عصبانی شد صبر کرد و تا ده شمرد و متوجه شد که اروم شده و این خیلی خوشحالش میکرد.
۴. داستان کودکانه در مورد غم و شادی
در آسمان های دور ابر غمگینی زندگی می کرد که همیشه گریه می کرد و اشک های او به روی زمین می ریخت. یک روز خورشید به دیدن ابر ناراحت آمد و از او پرسید که چرا گریه می کند؟
ابر گفت” من خیلی تنها هستم و هیچ دوستی ندارم دیگران دوست ندارند با من دوست شوند.
خورشید گفت ” تو میتونی دوست های زیادی پیدا کنی، نباید گریه کنی، من دوست توام و به تو میگم که فقط کافیه با دیگران ارتباط برقرار کنی تا با آن ها دوست شوی”
ابر گفت ” ولی من همیشه گریه میکنم چجوری ممکنه دوست پیدا کنم؟ هیچ کس دوست نداره با کسی که همیشه گریه میکنه دوست بشه”
خورشید گفت: “تو ولی منبع حیاتی اگه به گیاه ها آب ندی همه خشک میشن، تو باعث میشی جهان سرسبز باشه تو میتونی با تمام گل ها و جیوانات دوست باشی.”
ابر به حرف خورشید گوش داد و بازهم شروع به بارش کرد اما این بار اشک های ابر از شادی بود. ابر به همه کمک می کرد و همه باهم دوست شده بودند.
۵. داستان کوتاه کودکانه درباره احساسات
در یک شهر کوچک که در دامنه کوهی بلند و سرسبز قرار داشت، خواهر و برادری در این شهر زندگی می کردند به نام سیما و نیما. هردو عاشق بازی بودند ولی گاهی سر اسباب بازی ها باهم دعوا می کردند.
یک روز مادرشان که دید باهم دعوا میکنند آن ها را جمع کرد و گفت ” بیایید یک داستان برایتان تعریف کنم”
مادرشان آن دو را پیش خود نشاند و گفت ” در جنگلی دور پری کوچکی زندگی می کرد که احساسات تمام حیوانات را مشاهده می کرد پری کوچک که مسئول جنگل بود ناگهان دید که خرگوش و سنجاب سر یک سیب دعوا می کنند و هرکدام آن را می خواهند.”
سیا با ناراحتی گفت: “وای، چه بد نباید باهم دعوا می کردند!”
نیما هم با ناراحتی گفت: “آره منم دوست ندارم دعوا کنم کاش باهم دعوا نمی کردند.”
مادرشان در ادامه داستان گفت ” پری جنگل پیش اونا رفت و گفت خرگوش کوچولو و سنجاب باهوش لازم نیست باهم دعو ا کنید با هم میتونید از سیب استفاده کنید”
خرگوش و سنجاب به حرف پری گوش دادند و دیگر نیازی نبود باهم دعوا کنند .
مادر سارا و علی نگاه مهربانی به آن ها کرد و گفت: “شما هم ممکنه سر یک چیزی باهم زیاد دعوا کنید اما کافیه در مورد احساسات خود باهم صحبت کنید تا دیگه باهم دعوا نکنید.”
پس از آن هر اتفاقی می افتاد سیما و نیما یاد داستانی می افتادند که مادرشان تعریف می کرد، آنها فهمیدند که با هم بودن و با هم بازی کردن خیلی بهتر از دعوا کردن است.