نافردی کردن یا نافردی شدن
نافردی کردن (deindividuation) عبارت از پدیده ای می باشد که در آن افراد در نتیجه قرار گرفتن در موقعیت هایی که به صورت شخصی قابل شناسایی نباشند، (برای مثال در حین قرار گرفتن در گروه ها، جاهای شلوغ و اینترنت) یک سری اقدامات تکانشی، انحرافی و در برخی مواقع خشن را انجام می دهند.
عبارت نافردی کردن در دهه 1950 توسط یک روان شناس اجتماعی آمریکایی به اسم لئون فستینگر (Leon Festinger) و به منظور توصیف کردن موقعیت هایی به کار گرفته شد که در آن افراد نمی توانند از دیگران تفکیک یا جدا شوند.
در موقعیت های نافردی شده میزان مسئولیت افراد کاهش پیدا می کند، چرا که افراد مخفی شده در درون یک گروه نمی توانند به خاطر کارهای خودشان شناسایی یا سرزنش شوند.
بنابراین تاثیرات مربوط به نافردی کردن در برخی مواقع به عنوان یک مورد نامطلوب از نظر اجتماعی (همانند موارد آشوب و شورش) در نظر گرفته می شود.
در برخی مواقع هنجارهای این افراد نسبت به هنجارهای اجتماعی متفاوت می باشد، ولی این هنجارها همواره عبارت از موارد منفی نیستند.
در واقع تاثیرات نافردی کردن می تواند یک مورد بی اهمیت یا حتی یک مورد مثبت (همانند کمک کردن به سایر افراد) باشد.
ریشه های نظریه نافردی کردن
نظریه های مربوط به رفتار اجتماعی به عنوان ریشه های مربوط به نظریه نافردی کردن مدرن در نظر گرفته می شوند.
کار صورت گرفته توسط گستواو ل بون (Gustave Le Bo) در قرن بیستم و در فرانسه به صورت خاصی منجر به انتشار یک انتقاد دارای انگیزه سیاسی نسبت به رفتار اجتماعی شد.
در این دوره زمانی جمعیت فرانسه یک جمعیت در حال تغییری بود و اعتراض ها و آشوب ها یک مورد عادی در این کشور بود.
ل بون رفتار گروهی را به عنوان یک مورد غیرعقلایی و بی ثباتی توصیف کرد و این تعریف طرفداران زیادی را پیدا کرد.
ل بون معتقد بود که قرار گرفتن در یک موقعیت شلوغ باعث می شود افراد نسبت به تکانش هایی واکنش نشان دهند که در حالت معمول قابل کنترل هستند یا اینکه فقط احساسات فرد را تغییر می دهند.
ل بون بیان کرد که چنین رفتارهای نامطلوب می توانند در نتیجه سه مکانیزم به وجود بیایند. مورد اول عبارت از بی نامی است که مانع از تفکیک شدن یا شناخته شدن افراد می شود و در نتیجه فرد احساس می کند که غیر قابل لمس است و همچنین احساس مسئولیت شخصی را از دست می دهد.
ل بون بعدا مطرح کرد که این نوع از دست دادن کنترل منجر به سرایت می شود، به نحوی که عدم مسئولیت در کل اجتماع گسترش می یابد و همه افراد در مورد فکر و اقدام از یک روش استفاده می کنند.
در نهایت افراد موجود در موقعیت های شلوغ اجتماعی به یک سری افراد آسیب پذیرتر و پذیراتری تبدیل خواهند شد.
در دهه 1920 یک روان شناس آمریکایی به اسم ویلیام مک داگل (William McDougall) که دارای اصلیت بریتانیایی بود، این بحث را مطرح کرد که اجتماع ها منجر به خارج شدن افراد از احساسات اولیه غریزی (همانند عصبانیت و ترس) می شوند.
به دلیل اینکه همه افراد این احساسات مبنایی را تجربه می کنند و همچنین به دلیل اینکه احتمال بروز عواطف پیچیده تر در اجتماع یک احتمال پایینی می باشد، احساسات مبنایی به سرعت و در حین ابراز شدن آنها توسط افراد گسترش خواهند یافت.
همچنین این بحث مطرح شده است که این فرآیند (همانند ایده ل بون در مورد سرایت و عمومی شدن) منجر به صورت گرفتن رفتارهای کنترل نشده و تکانشی می شود.
نقش مسئولیت پذیری و جواب گویی
نظریه های مدرن به منظور شناخت رفتار افراد در گروه های مشابه و در سایر چارچوب ها (همانند زمانیکه افراد این فرصت را پیدا می کنند تا با سایر افراد تعامل داشته باشند و در عین حال هویت خودشان را مخفی کنند و بی نام بمانند) به کار گرفته شد و تعمیم یافت.
فستینگر (Festinger) و همکاران بعد از ل بون این مورد را مطرح کردند که نافردی شدن (به خصوص در داخل یک گروه) منجر به کاهش محدودیت های عادی مربوط به رفتار می شود و افراد را تشویق به انجام دادن کارهایی می کند که در حالت عادی انجام نمی دهند، چرا که این افراد به صورت مستقیم مسئول اقدامات خودشان نخواهند بود.
این افراد احساس خواهند کرد که برای انجام دادن هر کاری آزاد هستند.
فستینگر در یک مطالعه ای نشان داد افراد بعد از پوشیدن یک لباس مشابه و قرار گرفتن در یک اتاق تاریک که قابل شناسایی نباشند، در مقایسه با وضعیتی که در گروه کنترل شده قرار داشتند، یک سری اظهارنظرهای منفی تری را نسبت به والدین خودشان بیان می کنند؛
این مطالعه بیشتر از ایده فستینگر حمایت کرد.
به بیان دیگر، موقعیت نافردی شده این اجازه را به شرکت کنندگان می دهد تا یک سری دیدگاه هایی را بیان کنند که معمولا مخفی نگه می دارند.
فیلیپ زیمباردو (Philip Zimbardo) به عنوان یک روان شناس آمریکایی در دهه های 1960 و 1970 متغیرهایی را مورد مطالعه قرار داد که منجر به نافردی شدن می شوند و همچنین رفتار های حاصل شده از این نافردی شدن را هم مورد بررسی قرار داد.
زیمباردو معتقد بود عواملی که منجر به نافردی شدن می شوند شامل بی نامی، مسئولیت مشترک، نامشخص یا فراموش شده، دیدگاه موقتی تغییر یافته (که در نیتجه آن فرد به جای گذشته یا آینده بیشتر بر روی زمان حال و شرایط حال تمرکز می کند).
انگیزه های روان شناختی، بیش از حد تحت فشار قرار گرفتن از نظر احساساتی، موقعیت های جدید یا بدون ساختار و وضعیت های هوشیارانه تغییر یافته (همانند شرایطی که در نتیجه مصرف الکل یا مواد مخدر ایجاد می شوند) می باشند.
زیمباردو این ادعا را مطرح کرد که این عوامل و سایر موارد باعث می شوند که نظارت بر خود و ارزیابی خود به سطح حداقلی برسد، نگرانی های مربوط به ارزیابی اجتماعی کاهش پیدا کند و کنترل های مبتنی بر احساس گناه، خجالت، ترس و اتهام ضعیف تر شوند.
بنابراین موانع مربوط به بیان کرن رفتارهای ممنوع کاهش می یابد و رفتارهایی که تکانشی و در اغلب مواقع منفی و ضد اجتماعی هستند، بروز پیدا می کنند.
در دهه 1970 زیمباردو یک سری آزمایشاتی را انجام داد که در آن شرکت کنندگان در نتیجه پوشیدن لباس هایی که به سبک کو کلاکس کلن (Ku Klux Klan) بودند، در یک موقعیت نافردی شده قرار گرفتند.
در یک آزمایش از شرکت کنندگان زن خواسته شد تا در واکنش نسبت به پاسخ های نادرست بیان شده در یک وظیفه مربوط به یادگیری، یک شوکی را به یک شرکت کننده زن دیگری (که در واقع همدستش می باشد و پاسخ نادرستی را بیان کرده است) وارد کنند.
نتایج به دست آمده نشان داد افراد نافردی شده (غیر قابل تشخیص) یک سری شوک هایی را وارد می کردند که دوبرابر شوک های وارد شده توسط شرکت کنندگانی بود که لباس نافردی کننده را نپوشیده بودند.
همچنین زیمباردو و همکارانش یک آزمایش مهمی به اسم آزمایش زندان استنفورد (Stanford Prison Experiment) انجام دادند که در آن شرکت کنندگان تحت مطالعه به عنوان زندانیان یا محافظات زندان و در یک مجموعه زندانی شبیه سازی شده ای در دانشگاه استنفورد نافردی می شدند.
دانشجویانی که در موقعیت محافظان قرار داشتند، نسبت به دانشجویان که به عنوان زندانیان نافردی شده بودند، یک رفتار وحشیانه ای داشتند، به نحوی که مجور شدند آزمایش را زودتر تمام کنند.
یک روان شناس آمریکایی به اسم اد دینر (Ed Diener) از طریق معرفی کردن خود آگاهی هدفمند، نظریه زیمباردو را به صورت مشخص تری بیان کرد.
بر اساس دیدگاه دینر، خود آگاهی عینی و مورد هدف در زمانی بالا می باشد که توجه فرد به سمت درون و خود فرد جلب شود و افراد به صورت فعالی رفتار خودشان را تحت نظر داشته باشند؛
همچنین خودآگاهی هدفمند زمانی در سطح پایین قرار خواهد داشت که توجه فرد به سمت بیرون متمرکز شود و رفتار وی کمتر مورد نظارت قرار بگیرد یا اصلا مورد نظارت قرار نگیرد.
نافردی شدن به دلیل کاهش در خودآگاهی هدفمند صورت می گیرد و عواملی که می توانند خودآگاهی را کاهش دهند (همانند بی نام بودن یا قرار گرفتن در یک گروه) می توانند منجر به نافردی شدن شوند.
در شرایطی که نافردی شدن وجود دارد، توجه از خود دور می شود و افراد در مورد هنجارهای درونی و استانداردها، توانایی کمتری در مورد کنترل رفتارهای خودشان خواهند داشت.
در دهه 1970،دینر و همکاران به منظور تثبیت کردن این ایده رفتار بیش از 1300 کودک شرکت کننده در جشن هالووین را مورد مطالعه قرار دادند؛
این کودکان در 27 خانه تقسیم شده بودند و از کودکان خواسته شده بود تا یک شمع را از روی میز بردارند. از نصف بچه ها محل زندگی و اسمشان پرسیده شده بود؛
اطلاعات شخصی مربوط به نیم دیگری از بچه ها پرسیده نشده بود.
نتایج به دست آمده از این مطالعه نشان داد که شرکت کنندگان نافردی شده و همچنین کودکانی که در گروه ها قرار داشتند، در مقایسه با سایر کودکان به احتمال دو برابر بیش از یک شمع را بر می دارند.
دینر و همکارانش به این نتیجه دست یافتند که کودکان موجود در گروه ها و کودکان بی نام به دلیل اینکه شرایط نافردی شدن خودآگاهی هدفمندشان را کاهش داده است و آنها را از محدودیت های عادی مربوط به برداشتن بیش از یک شمع آزاد کرده است، دست به این تخلف زده اند.
در دهه 1980 استون پرنتیس – دان و رونالد روگرز (Steven Prentice – Dunn and Ronal Rogers) از آمریکا در نتیجه معرفی تفاوت مابین خود آگاهی عمومی و شخصی در چارچوب های نافردی شده، نظریه دینر را به یک شکل دیگری تعریف کردند.
خودآگاهی عمومی در نتیجه نافردی شدن کاهش می یابد و به همین دلیل افراد آگاهی کمتری را در مورد ظاهر عمومی خودشان و دیدگاه سایر افراد نسبت به خودشان پیدا می کنند.
برای مثال، افراد نافردی شده و فاقد هویت قابل تشخیص آگاهی کمتری نسبت به ظاهر خودشان دارند و در نتیجه رفتار آنها غیرهنجاری یا بر خلاف استانداردها و هنجارهای پذیرفته شده خواهد بود.
همچنین خودآگاهی شخصی یا آگاهی در مورد هنجارها و استانداردهای شخصی، به دلیل انگیختگی روان شناختی حاصل از قرار گرفتن در یک گروه و سطوح بالای به هم پیوستگی کاهش می یابد.
در نتیجه افراد آگاهی کمتری نسبت به استانداردهای درونی رفتار پیدا می کنند و این شرایط باعث خواهد شد که افراد بیشتر بر مبنای عوامل تحریک آمیز رفتار کنند.
در نتیجه نافردی شدن از طریق کاهش سطح کنترل مشخصی که افراد بر روی تفکرات و اقدامات خودشان دارند، بر روی رفتارهایشان تاثیر می گذارد.
نویسنده: Karen M. Douglas
ترجمه : تیم کانون مشاوران ایران
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.